* «التماس دعا، خوش به سعادتتون که میرین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید …» (مرکز:۵۸۸)
او دروغ نمیگوید و از کلک متنفر است. در صحنهای از فیلمنامه، وقتی «اقدس» در حین بازی گل و پوچ به او کلک میزند، کشیدهی محکمی به او میزند. یا وقتی در سینما رفیقش از جعبهی بوفهچی یک بسته تخمه میدزدد، کشیدهای به او میزند و او را مورد خطاب و سرزنش قرار میدهد.
پایبندی به اخلاق و انزجار از انحرافات و بیبند و باری-ها ویژگی مهم شخصیتی «مجید» است که نقش بسیار مهمی در زندگی وی ایفا میکند. مثلا در جایی «حبیب آقا» در گفتگو با رفیقش، دواچی، چنین میگوید:
* «یک بار با چند تا عزبای فامیل فرستادم بردنش ناحیه، وقتی فهمید اون زنا چیکارهان، دست بهشون نزد و حالش یه چند وقتی شدت گرفت.» (مرکز:۵۸۶)
حساسیت او بر سر این موضوع تا به حدی است که وقتی از واقعیت گذشتهی همسر محبوبش «اقدس» مطلع میشود، چنان منقلب و دچار آشفتگی روحی میشود که منجر به از دست دادن زندگیاش میشود.

 

      1. عشق: ویژگی قابل توجهی که در شخصیت «مجید» مشاهده میشود، وجود احساسات و عشق است؛ این ویژگی که تا حدی برخلاف انتظار خواننده و دیگر شخصیتها مینماید، در جای جای فیلمنامه مشاهده میشود. «مجید» یک بار عاشق تصویر دختری در پشت ویترین یک عکاسی میشود. مدت کوتاهی هم عاشق زن بلیط فروش سینما میشود و به بهانهی او چندین بار به سینما می-رود تا او را ببیند. زن بلیط فروش هم از علاقه و توجه او باخبر میشود. «مجید» حتی به فکر تهیهی هدیه و لباس برای او میافتد.

    دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه


 

در قسمتی از فیلمنامه میخوانیم که «مجید» با بستهای در زیر بغل، سرزده وارد خیاط خانهی «فروغالزمان» میشود، زنی نیز مشغول لباس عوض کردن است.» (مرکز:۵۸۳)
«فروغ الزمان» در برابر اعتراض زن مشتری چنین میگوید: «اون محرمه، کاکای حبیب آقاس، دله دیوونهس، زن و مردی نمیدونه …» (مرکز:۵۸۳)
در حالی که «مجید»، با آوردن پارچهی پیرهنی و توصیف زن مورد علاقهاش، سخن و باور «فروغالزمان» را نقض میکند.
زنان توجه «مجید» را به خود جلب میکنند و این حکایت از میل فطری و طبیعی او به جنس مخالف برای رسیدن به آرامش و کمال است. این نیاز از جانب «دکتر دوافروش»، یار موافق «حبیب آقا» درک شد و به توصیهی او قرار بر این شد که «حبیب آقا» زنی را هفتهای یک بار شبهای جمعه، به بهانهی مراقبت از خانه به منزل بیاورد؛ زمانی که زنهای خانه به روضه میروند و «مجید» در خانه تنهاست. به این ترتیب، «اقدس» وارد زندگی «مجید» میشود و ارمغان این ورود برای «مجید»، عشقی پاک و کودکانه است. «اقدس» که پیش از این زندگانی متفاوت و ناپسندی داشته، به این عشق «مجید» جواب مثبت میدهد و با او وارد این بازی عشق میشود و ناپاکی پیشین را فدای دنیا و تفکر «مجید» میکند.
این بار «مجید» برخلاف دفعات قبل عشق واقعی را تجربه میکند؛ عشقی با سرانجامی نیک که منجر به ازدواج و وصال میشود. قدرت عشق به او زندگی میبخشد و سرانجام مرگ را اهدا میکند تا او را رهایی بخشد از رنجهای حال وآیندهای که با آگاهی از گذشتهی ناپسند همسر محبوبش به سراغش میآمد.
او به خوبی میداند که سد راه ازدواج برادرش و مانع رسیدن دو نفر به وصال هم است؛ به همین خاطر، وقتی سر و سامان میگیرد، به سراغ «فروغالزمان» که قصد ترک شهر و عزیمت به «مشهد» را دارد، میرود و میگوید:
* «من دیگه خار راه نیستم، خودم زن گرفتم، یه زن گرفتم که به حضرت عباس حظ کنی …» (مرکز:۶۰۶)
و این چنین میخواهد دو عاشق و معشوق را از موهبت وصال، طعمی که خود آن را چشیده است، بهرهمند نماید.

 

    1. حبیب:

 

دیگر شخصیت اصلی داستان «حبیب»، برادر بزرگ «مجید» است.
«حبیب آقا ظروفچی» فرزند ارشد حاجی ظروفچی که پس از پدر شغل او را اختیار کرده و به همراه برادرانش مغازهی پدر را میگرداند.
«حبیب آقا» با «مجید» نسبت برادری ناتنی دارد و زندگی خود را وقف نگهداری از وی کرده است؛ تا جایی که تن به ازدواج با دختر مورد علاقهاش «فروغالزمان» نمیدهد و از خواستهی قلبی خود به خاطر برادرش میگذرد. این دلسوزی و دلواپسی مثال زدنی را در گفتگوی «حبیب» و «فروغالزمان»، وقتی «فروغالزمان» شکایت و ناخرسندی خود را از شرایط عشق و زندگیاش بازگو میکند، به وضوح درمییابیم.
* «فروغالزمان: میگن پس چرا پا پیش نمیگذاره.
حبیب: بگو یه برادر علیل داره، همه رفتن سی زندگی خودشون، بگو میمونه حبیب، حبیب هم باید قوم و خویش و یار و غار و کس و کار اون باشه، اونه که بیکسه.
فروغالزمان: اگه تو بخوای، من به خوبی تو و بدی اون میسازم، تر و خشکش میکنم، اگه بخواد سرشم میجورم، تو که یار بیکسونی، حبیب عالم، من از همه بیکسترم.
حبیب: تنهایی تو و اون توفیر داره، مثل تنهایی من و خدا، خدام تنهاست.» (مرکز:۵۸۰-۵۸۱)
او به علایق «مجید» احترام میگذارد، به حرفهای او با صبوری گوش میدهد و تقریبا ناامیدانه برای آسایش و بهبودی او هر کاری میکند؛ او را به منظور شفا یافتن به « امامزاده داوود» میبرد، حتی توصیهی دکتر دوافروش نسبت به آوردن زن در خانهی «مجید» را انجام میدهد.
در قسمتی از فیلمنامه، «حبیب» در برابر پراکندهگوییهای «مجید» این گونه اظهار ناتوانی میکند:
* «داداشت دیگه پشم پیلیش ریخته، اینقد که دل بسته به معجزه.» (مرکز:۵۸۵)
نکتهای دیگر از زوایای شخصیتی «حبیب» که تنها در یک پاراگراف، آن هم از زبان «دواچی» بیان میشود، فعالیت سیاسی او در گذشته است.
* «… کجایی یار موافق، شلاقخور پوست کلفت بند باسواتا، یار موافق کمپیدایی. آخیش، اگه کلات باد نداشت، سال سرهنگیت بود امسال، بعد از اون تو دهنی که خوردیم همهمون، طبورها کردم.” (مرکز:۵۸۶)
اما به غیر از این اشاره، توضیح دیگری در مورد نحوه و گروه این فعالیت سیاسی، از زبان نویسنده یا دیگر شخصیتهای فیلمنامه داده نشده است. آنچه واضح است حکایت تو دهنیای است که باعث کنارهگیری «حبیب» از سیاست و فعالیتهای دولتی و اختیار نمودن شغل کرایهی ظروف مجالس شده است.
«حبیب» پس از درگذشت پدرش، مسئول خانواده و اعضای آن میشود و به عنوان مرد خانواده، زمام امور آن را بر عهده میگیرد؛ ولی به دلایلی نامعلوم موفق نمیشود. شاید حبس ناشی از فعالیت سیاسیاش را بتوان از دلایل مهم این ناکامی دانست.
در قسمتی از فیلمنامه که «حبیب» به همراه «فروغالزمان» در حال قدم زدن و یاد خاطرات گذشته است، چنین میگوید:
* «پیرمرد قوز کرده بود تو پوستینش، نون ریز میکرد برای گنجیشکا، یه مشت استخون بود، اما سر نخ همهمون دست او بود. من میخواستم جای باباههرو بگیرم، میخواستم مرد خونه باشم، هه، همهرو خونه خراب کردم، هی، هی، هی… میخواستم اینجارو واسه خودمون درست کنم، واسه تو.» (مرکز:۶۰۵)
و برای جبران این ناکامی و عدم موفقیت، مسئولیت دشوار تیمارداری «مجید» را بر عهده میگیرد و خود را از لذتهای طبیعی زندگیاش محروم میکند.
در جایی دیگر، از خلال سخنهای «مجید»، «حبیب» را مردی خویشتندار و تودار و در عین حال احساساتی درمییابیم؛
* «… داداش حبیب اهل روضه نیست، فقط سر خاک آقام دستمال گرفته بود دستش، میزد تو پیشونیش… شب چهلم، عینک زده بود چشاشو کسی نبینه گریه کرده، بعد آقام نشست پای روضهی منو غم منو خورد، من بدبخت سرسخت …» (مرکز:۵۸۸)
از نظر نوع شخصیتی، «حبیب» شخصیتی «ایستا» و «همه جانبه» است؛ «ایستا» از این بابت که در طول داستان، شخصیتش دچار تغییر و تحول قابل توجهی نمیشود و «همه جانبه» به این دلیل که در شخصیت و اعمال او دشواری و پیچیدگی دیده میشود.
شخصیتهای فرعی

 

    1. فروغالزمان

 

«فروغالزمان» یکی از شخصیتهای اصلی درجه اول داستان است که حضورش در داستان، از اهمیت ویژهای برخوردار است.
او که در جوانی برای آموزش دورهی خیاطی از شیراز به تهران آمده است، دچار عشق «حبیب آقا» میشود و این عشق او را سالها در در این شهر پایبند خود میکند. در مقابل، «حبیب» هم که در آن زمان جوانی نظامی بوده، به او علاقمند میشود؛ اما فوت پدر خانواده، امید «فروغالزمان» را به وصالی که در راه بود، از بین میبرد. «حبیب» میخواهد جای پدر بنشیند و مسند پدرسالاری خانواده را در دست بگیرد، ولی به دلایلی به این خواسته نمیرسد و خانواده به گونهای از هم میپاشد. «حبیب» برای جبران این ناکامی و سرشکستگی، تیمارداری از «مجید» را بهانه میکند و خود را از همه-ی علایق شخصی محروم میکند و «فروغالزمان» قسمت عمدهای از علایق و وابستگیهای «حبیب» است. «فروغالزمان» به امید بهتر شدن وضعیت، به مدت ده، چهارده سال در خانهی «حبیب آقا» به عنوان مستأجر ماندگار میشود؛ همراه با انتظاری جانکاه و آزاردهنده.
از نظر ویژگیهای شخصیتی «فروغالزمان»، میتوان به نکات زیر اشاره کرد:

 

    1. او زنی معتقد است و شاید بتوان گفت صبر و امیدواری چند سالهاش از نور ایمان و اعتقاد قلبیاش به خدا و ائمهی معصومین دوام یافته است. اعتقادی که او را آرام نگه داشته و در کل داستان، حتی در هنگام درددلهایش با «حبیب آقا»، او را انسانی غمگین نمییابیم. گویی به برکت همین ایمان است که عشق او با خویشتنداری همراه میشود و خاصیت ویرانگری و عصیانخواهی طبیعی آن، در نزد او به دلخوشی و تسکین بدل شده است. با علاقه و اشتیاق فراوان به پای منبر سخنرانی عالمان دینی و روضهی ائمهی معصومین میرود. برای مثال، در صفحاتی عجله و اضطراب او را از به موقع نرسیدن به منبر «سید آقا جمال» و روضهی «موسی بن جعفر (ع)» میبینیم. حتی در نهایت که از وصال ناامید میشود ، مجاورت حرم امام رضا (ع) را به عنوان ملجا و پناهگاه روح آسیب دیدهاش برمیگزیند.

 

    1. «فروغالزمان» زنی است پر از احساس و عاطفه که از ابراز این احساسات هیچ واهمهای ندارد؛ در خلوتهایش با «حبیب» که خودش فراهم میکند، با بیپروایی از احساسات و ضعفها و بد اقبالیهایش میگوید و سعی میکند برای رسیدن به مقصود، جملههایی که احساسات «حبیب» را تحریک کند، به کار برد. حتی برای رسیدن به وصال، در برابر معشوقش به خواهش میافتد و همهی این کارها از نظر او هیچ خفتی برای او ندارد. او کاملا زنی ابرازگر و صادق است.

 

* «فروغ: مراد که خودتونید، حبیب عالم. جاتون راحته، سر شب که میام جاتونو پهن کنم، درارو میبندم، پردهها رو میندازم، میام زیر لحافتون، اما تنهایی جونوم یخ میکنه، جون زنا تابستونام خنکه، اما جون مردا زمستونام داغه. کوچیک که بودم، دم صبح میرفتم تو جای آقام، میسریدم زیر لحافشون، جاشون انگار سربینهی حموم، آتیش میبارید. حالا نه تنها دم صبح، از سر شب، سرما سرمام میشه.» (مرکز:۵۷۸)
* «فروغ: …از شیراز امدم تهرون دورهی خیاطی ببینم، خانوم خیاط شدم، خیاط خونه واکردم، شهر و دیار و کس و کارم از یادم رفت، مهمون چند روزه، چند ساله شد، بابا ننهم که جواب کاغذامو نمیدن، دورم انداختن، از خدا قایم نبود، از خلق خدام قایم نکردم، میگن میخوادت، میگم من باید بخوام که میخوام، خواستن او دیگه حکایت خودشه و دلش.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...