جهان طب
جهان طبیعی
نقشها و رفتارها
ارگانیسم
جامعه
۲-۳-۳- ۱- دیالکتیک جهان اجتماعی
جهان اجتماعی دارای سه قلمرو نمادی، نهادی و فردی است که در رابطهای دیالکتیکی در تکوین، تداوم و تغییر هم شریکند. چنین به نظر میرسد که جامعهشناسی پدیدارشناختی از عهدۀ تشریح تفصیلی جهان اجتماعی برمیآید. اگرچه پدیدارشناسی بنا به زمینه های معرفتی و وجودی خود، قبض و بسط جهان اجتماعی را صرفاً مقید به فهم و آگاهی آدمی میکند و از همین رو تمامی پدیده های هستی را در دایرۀ زندگی انسانی دارای هویت و قابل تعریف میداند، ولی میتوان از ظرفیت آن برای تشریح تفصیلیتر دیالکتیک جهان اجتماعی در سطح پدیداری بهره گرفت.
پایان نامه - مقاله - پروژه
از منظر پدیدارشناسی، واقعیت، ساخته و پرداخته جهان اجتماعی است و جامعهشناسی باید فرایندی را که این امر در آن روی میدهد تحلیل کند. واقعیت، پدیدهای عینی و بیرونی و شناخت، امری ذهنی و درونی است که به شیوهای دیالکتیکی ناظر به هم ساخته میشوند.
پدیدارشناس میداند که افراد جهان‌های اجتماعی مختلف، واقعیتهای کاملاً مختلفی را اموری مسلم فرض میکنند. او میپرسد آیا نمیتوان تفاوت میان این واقعیتها را به تفاوت‌های میان جهان‌های اجتماعی مختلف ارجاع داد و درک نمود و پذیرفت که جهان‌های اجتماعی مختلف واقعیتهای متفاوتی میآفرینند؟ پدیدارشناسی، تفاوت جهان‌های اجتماعی را پیشفرض میگیرد. تحلیل جامعهشناختی باید شیوههایی را که از طریق آنها، واقعیتها در جهان‌های اجتماعی بشری به مثابه امور معلوم، پذیرفته میشوند بررسی کند. در این راستا باید هرآنچه را در یک جهان اجتماعی، آگاهی و شناخت محسوب می‌شود بررسی نماید. دغدغۀ پدیدارشناسی آگاهی است البته نه عقاید و اندیشه های تخصصی و طبقهبندی شدهای که بوسیله عدۀ خاصی به نام متخصص و نخبه تولید میشود، بلکه آگاهی متعارف و شناخت عمومی که تاروپود هر جهان اجتماعی را تشکیل میدهد؛ شناختی که در کردار عموم مردم تولید میشود و با تولید آن جهان اجتماعی ساخته میشود.
در زندگی اجتماعی، بخشهایی از تجربه های فرد و جامعه ذخیره و بخشهایی فراموش میشوند. از طریق تجربه های ذخیره شده، نوعی اندوخته آگاهی اجتماعی شکل میگیرد که هر فرد سهمی از این ذخیرۀ آگاهی دارد و افعال او از آن متأثر میشود. مشارکت در اندوخته آگاهی اجتماعی، موقعیت افراد را در جهان اجتماعی تعیین میکند و نحوه مناسب رفتار با آنان را امکان پذیر میسازد. از آنجاکه زندگی انسان‌ها تحت سیطرۀ انگیزه عملی است. آگاهی عملی، مقام برجسته ای در اندوخته آگاهی اجتماعی دارد. تا زمانی که مسائل را بتوان از طریق این آگاهی حل کرد علاقه چندانی به تجاوز از آن وجود ندارد. جهان اجتماعی با برونیسازی و درونیسازی این آگاهی تکوین و تداوم مییابد. بنابراین، جامعهشناسی پدیدارشناسی بیشتر در لباس جامعهشناسی شناخت ظاهر میشود. البته با تحلیل این نوع آگاهی، ساخت اجتماعی واقعیت را هم تحلیل میکند. به بیان دیگر از این منظر، جامعهشناسی شناخت، خود جامعهشناسی است نه شاخهای از آن!
جهان اجتماعی، ماهیت دوگانۀ عینی و ذهنی دارد. در عین حال که دارای معنای ذهنی و درونی است واقعیتی عینی و بیرونی است. پرسش اصلی نظریه جامعه شناختی این است که چگونه ممکن است معانی ذهنی به صورت پدیده های عینی درآیند و فعالیت انسانی، جهانی از اشیاء را به وجود آورد؟ چگونه افراد انسانی، خانه ساختۀ خویش را مطلق خانه و کاشانه میبیند و در آن پناه میگیرند و خود را متناسب با آن شکل میدهند؟ پاسخ این مسأله همان دیالکتیک قلمروهای نمادی و نهادی و فردی جهان اجتماعی است. «قلمروهای سه گانۀ جهان اجتماعی محصول فرایندهای برونیسازی، عینیسازی و درونیسازی است. سه ویژگی اصلی جهان اجتماعی نتیجۀ این فرایندهای سهگانه است؛ جهان اجتماعی فراوردهای انسانی است(برونیسازی). جهان اجتماعی واقعیتی عینی است(عینیسازی).انسان، فراوردهای اجتماعی است(درونیسازی). هر تحلیلی که یکی از ویژگیهای بالا را نادیده بگیرد تحریف آمیز است.»(برگر، ۱۳۷۵: ۹۱)
۲-۳-۳- ۱-۱- قلمرو نهادی جهان اجتماعی
جامعهشناسی، نظم اجتماعی را از برایند علل زیستی و نظریۀ تشکیل نهادها استخراج میکند. نظم اجتماعی از داده های زیستشناختی استخراج نمیشود، ولی ضرورت وجود نظم اجتماعی از اقتضائات زیستی انسان ناشی میشود. ابزارهای حسی و حرکتی انسان نسبت به حیوانات محدودیتهای آشکاری بر او تحمیل میکند. انسان از لحاظ غریزی نسبت به حیوانات، تکاملنایافته و دارای سائقهای غیر اختصاصی و ناپخته است. به همین دلیل دورۀ جنینی فرزند انسان، پس از تولدش و در ارتباط با دنیای خارج ادامه مییابد. روند تکامل زیستی او در رابطه متقابل با محیط طبیعی و محیط اجتماعی انجام میشود. بقای نوزاد آدمی و سیر تکامل زیستی او را جهان اجتماعی تعین میکند. در دورهای که ارگانیسم آدمی در رابطه با محیطش مرحله کمال را میپیماید خویشتن انسان نیز ساخته میشود. این امر باعث تعدد راه های انسان بودن و انسان شدن است؛ زیرا انسانیت او به تناسب نوع جهان اجتماعی تغییر میکند. بنابراین تکوین خویشتن انسان را باید در ارتباط با ـ تکامل زیستی و فرایند اجتماعی درونی شدن و منتقل شدن محیط فهمید. ارگانیسم و هویت فرد را مستقل از زمینۀ اجتماعی خاصی که در آن شکل گرفتهاند نمیتوان شناخت. «ارگانیسم آدمی وسایل زیستی لازم برای ایجاد ثبات در رفتار آدمی را ندارد، ولی از نظر تجربی هستی انسان در زمینهای از نظم و ثبات پدیدار میشود. پس این نظم از کجا سرچشمه میگیرد؟ پاسخ این است که یک نظم اجتماعی مقدم بر تکامل ارگانیسم فردی وجود دارد. امّا خود این نظم اجتماعی چگونه پدید می‌آید؟»(برگر، ۱۳۷۵: ۷۸).
تکوین و تداوم نظم اجتماعی اثر فعالیت آدمی است. آدمی در جریان برونیسازی مستمر خود، آن را میسازد. بیثباتی ذاتی ارگانیسم انسانی، وجود محیط ثابتی برای کردار آدمی را ضروری می‌سازد. پس برونیسازی ضرورتی انسانشناختی است. خاستگاه آن نقصانهای زیستی آدمی است. در انسانشناسیفلسفی، برای شناخت آدمی، او را در میانۀ یک طیف، یا با خدا یا با حیوان مقایسه میکردهاند. تحلیلهای علوم اجتماعی از مقایسۀ انسان با حیوان، جهان اجتماعی را استخراج میکنند. انسان حیوانی است که تنها با جهان اجتماعی تمام میشود. از این نگاه فرد انسانی پیش از اجتماع، هویت یا ماهیت ویژهای ندارد. او تنها دارای هویت تاریخی و اجتماعی است که البته در نگاه پدیدارشناسی، خود فرد در ساختن آن نیز دخیل است. کمبودها و فقدان‌های زیستی انسان، نظم اجتماعی را ایجاب و ضروری میسازد و در مسیر ساختن نظم اجتماعی خود او نیز ساخته میشود و طّی این فرایند فقدان او به وجدان و فقرش به دارایی مبدل میشود. استفاده از این منظر برای تحلیل جهان اجتماعی ضرورتاً مستلزم پذیرش این پیشفرض انسانشناختی نیست. اگر نتوان نظم اجتماعی را از ارگانیسم انسانی به صورت ایجابی استخراج نمود تنها راه ممکن، استنتاج سلبی آن از خلأ زیستی نیست. شاید بتوان آن را به فطرت انسان ارجاع داد، فطرتی که تنها در زندگی اجتماعی و دیالکتیک آن شکوفا میشود، فطرتی که امکان عدول از آن وجود دارد و بدینترتیب، تبیین تنوع و کثرت راه‌های انسانشدن نیز امکان پذیر میشود.
امّا نهادهای اجتماعی چگونه به وجود میآیند؟ فعالیت آدمی به صورت عادت درمیآید. تکرار هر عملی به شکل الگویی در میآید و با صرفهجویی در کوشش دوباره به اجرا در میآید. فعالیتهای اجتماعی و غیراجتماعی انسان اینگونهاند. البته اعمال عادت شده سرشت معنادار خود را برای فرد حفظ می کند. اگرچه نه یه صورت علم به علم، ولی این معانی در ذخیره کلی دانش او جای می‌گیرند و مورد استفاده قرار میگیرند. با عادتی شدن فعالیتها، انتخابها محدود میشود و دیگر نیازی نیست که آدمی برای تمام فعالیتهای روزانهاش مستقل بیندیشد و راه چاره بیابد. بنابراین، بار مسئولیت اتخاذ تصمیم در این زمینه ها از دوش او برداشته میشود و فعالیت انسان با حداقل تصمیمگیریها ممکن میشود. عادت، به فعالیت آدمی نظم و جهت میدهد، نظمی که ابزارهای زیستی آدمی فاقد آن است. این امر هم باعث ایجاد نوعی ثبات روانی برای فرد میشود و هم میزانی از انرژی و فرصت را برای تصمیمات ضروری و مهمتر آزاد میکند و از این راه فرصتی برای تعمق و نوآوری فراهم میشود.
پدیدارشناسی در بستر فلسفی خویش تمام وجوه کنش آدمی از قبیل آگاهی، ارزش ، عاطفه و اراده را شامل میشد که در تبدیل جامعهشناختی آن صرفاً به آگاهی تقلیل داده میشود. بنابراین، می‌توان عادت را صرفاً آگاهی ذخیره شده تلقی نکرد، بلکه آن را ارزش و عاطفه ذخیره شده نیز دانست. به همین دلیل در علم اخلاق کلاسیک جایگاه ویژهای برای تکرار رفتار و تبدیل آن به عادت قائل بودند و البته آنجا عادت را تلفیق و تراکم آگاهی، ارزش و اراده میدانستند و به همین دلیل عادت‌ها به خوب و بد یا اخلاقی و غیر اخلاقی وصف میشدند. در هر صورت عادت‌ها در تجربۀ فردی و گروهی شکل میگیرند. تشکیل عادت ـ عدم لزوم تعاریف نو از موقعیتها ـ به ایجاد پیشتعریفها میانجامد که پیشبینیپذیر بودن موقعیتها را ممکن میسازد. بخشهای مهمتر عادی شدن فعالیت آدمی با نهادی شدن فعالیت او گسترش مییابد.
نهادها همان عادتهای گروهیاند. نهادها زمانی تشکیل میشوند که نمونهسازی متقابلی از اعمال عادی شده کنشگران وجود داشته باشد. هر یک از این نمونهسازیها یک نهاد است. «نهادها به تاریخمندی ـ در جریان یک تاریخ مشترک ساخته میشوند و به نظارت و کنترل ـ با ارائه الگوهای از پیش تعریف شده کردار انسان را کنترل می کنند ـ دلالت دارند.»( همان: ۸۲)
کنترل جزء تفکیکناپذیر در نهادسازی است. کنترل اجتماعی اولیه در وجود خود نهاد نهفته است. نهادی شدن با تحت کنترل اجتماعی قرار گرفتن رفتارها مساوی است. سازوکارهای کنترل اضافی در صورت عدم موفقیت کامل فرایندهای نهادسازی مورد نیازند. به محض کنش و واکنش دو فرد نمونهسازیها به وجود میآیند و اعمال دیگری و کنش متقابل دو طرف، قابل پیشبینی میشود. نهادسازی در هر حوزهای از رفتار مربوط به جمع روی میدهد و نهادها بالفعل یکپارچهاند. این یکپارچگی از طریق زبان و آموزش تلقین میشود. هر نهاد همراه با خود مجموعه لغات و دستورالعملهایی دارد که در قالب آگاهی به افراد آموزش و انتقال داده میشوند. این آگاهی جهت دهنده و کنترل کننده، یعنی جزء ضروری نهادمند شدن است و در جریان اجتماعی شدن به منزله حقیقت عینی فراگرفته میشود و به این ترتیب بر عینیت قلمرو نهادی افزوده میشود.
مهمترین مرحلۀ عینی شدن قلمرو نهادی، تجسم آن در قالب نقشها و رفتار انسان‌هاست. نهادها به کمک نقشها در تجربه فردی تجسم مییابند. یک عمل و مفهوم آن را میتوان مجزا از اجراهای فردی عمل و فرایندهای ذهنی متغیر وابسته به آن اجراها فهمید. خود و دیگری را میتوان به منزله اجراکنندگان اعمال عینی و عموماً شناخته شدهای انگاشت که توسط هر عاملی قابل تکرارند. مجموعه ضوابط اجرای نقش در آگاهی همگانی و در دسترس همه است. هر مجری نقش، مسئول پابرجاماندن این ضوابط است که به عنوان جزئی از سنت نهادی میتوان آموخت و برای کنترل مجریان مورد استفاده قرار میگیرد. نقشها، نظم نهادی را نمایش میدهند. هر نقش هم نمایشگر خویش است و هم نمایشگر یک ارتباط نهادی کامل رفتار است. نهادها تنها از طریق چنین نمایشی در نقشهای اجرا شده میتواند در تجربه حقیقی به منصه ظهور برسند. نهادها با نقشها فعلیت می‌یابند.
نظم نهادی در نقشها و با رفتار افراد انسانی عینیت خاصی مییابد، ولی این عینی شدن تا کجا امتداد مییابد؟ و یک نظم نهادی تا چه حد به منزله واقعیتی مستقل از انسان تلقی میشود؟ از این فرایند به شئیشدگی یاد میشود. معانی انسانی نه به عنوان سازنده جهان، بلکه فراوردههایی از ماهیت اشیاء فهمیده میشوند. شیئ انگاری وجهی از عینیسازی جهان انسانی توسط آدمی است. در شیئ‌انگاری دنیای نهادها همانند طبیعت به صورت ضروری و تکوینی در میآید.
۲-۳-۳- ۱ - ۲- قلمرو نمادی جهان اجتماعی
به زعم پدیدارشناسان، خاستگاه قلمرو نمادی در جهان اجتماعی، ضرورت توجیهگری و مشروع سازی نظم نهادی است. توجیهگری، عینیسازی درجه دوم معانی است. فرایند توجیهگری، تجلیات عینی درجه اولی را که به صورت نهادی درآمدهاند از لحاظ عینی قابل استفاده میسازد و از نظر ذهنی موجّه و قابل قبول جلوه میدهد. ایجاد وحدت، انگیزه توجیهگران واقع میشود. ایجاد وحدت و موجّهنمایی ذهنی به دو سطح اشاره می کنند. کل نظام نهادی باید برای کسانی که در فرایندهای نهادی گوناگون شرکت دارند معنی و مفهوم هماهنگی داشته باشد. کل زندگی فرد، یعنی گذشت پیاپی انواع مختلف نظام نهادی باید از حیث ذهنی معنیدار شود، زندگینامه فردی باید دارای معنایی باشد که کل را از نظر ذهنی موجه جلوه دهد. «مسئله توجیهگری زمانی پدید میآید که قرار باشد نظام نهادی به نسل جدید منتقل شود. توجیهگری، نظام نهادی را با نسبت دادن اعتبار شناختی به معانی عینیتیافتهاش تبیین میکند. مشروعیت نظام نهادی را با دادن یک شأن ارزشی و هنجاری به فرمان‌های عملیاش به اثبات میرساند»(برگر، ۱۳۷۵ : ۱۳۰)
مشروعسازی وجوه شناختی و اخلاقی دارد. اثبات مشروعیت فقط مسئلهای مربوط به ارزش‌ها نیست. همیشه بر شناخت نیز دلالت دارد. توضیحات و شناساییها به اندازۀ عناصر اخلاقی ابزار توجیهگریاند. در مشروعسازی نهادها، شناخت و توصیف بر ارزش‌ها و تجویز تقدّم دارد.
توجیهگری سطوح مختلفی دارد:
سطح اول: به همراه انتقال اولین وجوه عینیت یافتۀ زبانی به نسل بعد صورت میگیرد. انتقال واژگان خویشاوندی به ساختار خویشاوندی مشروعیت میبخشد. این سطح ماقبل نظری است، امّا شالوده شناخت بدیهی و مسلّمی است که همۀ نظریههای بعدی باید برآن متکی باشند.
سطح دوم: شامل پیش‌گزارههای نظری در شکلی ابتدایی مانند ضربالمثلها، پندهای اخلاقی و گفتارهای حکیمانه است.
سطح سوم: شامل نظریههای صریحی است که یک بخش نهادی برحسب مجموعه دانش مشخصی بوسیله آنها توجیه میشود. به علت پیچیدگی و تمایزشان از یکدیگر غالباً ارائه این نظریهها بر عهده متخصصان است. با تکامل نظریههای توجیهی تخصصی، توجیهگری بتدریج از حد کاربرد عملی فراتر میرود و به صورت نظریه ناب در میآید.
سطح چهارم: در این سطح قلمروهای نمادی شکل میگیرند. مجموعههایی از سنتهای نظری که حوزه های مختلف معنی را یگانه میکنند و نظام نهادی را در کلیتی نمادی در برمیگیرد.»(همان: ۱۳۱- ۱۳۸)
قلمرو نمادی قالب همۀ معانیای انگاشته میشود که عینیت اجتماعی دارند و از لحاظ ذهنی واقعیاند. جهان اجتماعی و زندگینامه فرد، وقایعی تلقی میشوند که در درون این قلمرو جریان مییابند. قلمرو نمادی بوسیله مظاهر عینی اجتماعی ساخته میشود ولی قابلیت معنابخشی آن از حیطه زندگی اجتماعی فراتر میرود. در این سطح یگانگی به کمال میرسد و جهانی کامل آفریده میشود. سایر خرده نظریهها درون این قلمرو جا میگیرند.
نحوه عمل قلمرو نمادی در توجیه زندگینامه فردی و نظام نهادی کیفیتی اخلاقی و هنجاری دارد. قلمرو نمادی با قائل شدن به برتری نظام نهادی در سلسله مراتب تجربه انسانی، برای آن مشروعیت سازی میکند. «قلمرو نمادی روی نظام نهادی و تاریخچه زندگی فردی سایبانی میکشند. حدود واقعیت اجتماعی را تعیین میکنند و به تاریخ نظم میبخشد. آدمیان را با پیشینیان و آیندگان در کلیتی معنادار پیوند میدهد تا افراد تصور کنند به جهان با معنایی تعلق دارند که قبل از تولدشان وجود داشته و پس از مرگشان نیز وجود خواهد داشت.»(همان:۱۴۱ ) قلمرو نمادی، وحدت جامعی از همه فرایندهای پراکنده نهادی به وجود میآورد و بدینترتیب، جهان اجتماعی در کلیتش معنی مییابد. نقشها و نهادهای جزئی با قرارگرفتن در یک جهان معنادار جامع مشروعیت مییابند.
حفظ قلمرو نمادی به ابزارهای عقلی و اجتماعی پیچیدهای نیاز دارد. قلمرو نمادی صبغۀ نظری دارد. همه توجیهگریها را میتوان به منزله ابزارهای حفظ قلمرو توصیف کرد. لازمۀ این توجیهات، برحسب سطح پیچیدگی جهان اجتماعی، استفادۀ انتزاعی از عقل است. شیوه های خاص حفظ قلمرو وقتی ضروری میشوند که قلمرو نمادی مسئلهدار شود. قلمرو نمادی یا با علل و عوامل درونی یا با عواملی بیرون از جهان اجتماعی، مسئلهدار میشود. اجتماعی شدن ناموفق نسلهای جدید و بدعتها از عوامل درونی و تماس با جهان‌های اجتماعی دیگر از عوامل بیرونی مسئلهدار شدن قلمرو نمادیاند.
در تاریخها و جغرافیاهای متفاوت، صورتهای عقلانی متفاوتی چون اسطوره، دین، فلسفه، علمتجربی و بازیهای زبانی وظیفۀ حفظ قلمرو نمادی را عهدهدار بودهاند که جهان‌های اجتماعی دینی و دنیوی تفسیرهای متفاوتی از آنها دارند و یکی از گسلهای میان این دو جهان، تلقیهای متفاوت از همین صورتهای عقلانیت میباشد.
سازمان اجتماعی، مکمل این سازوکارهای عقلانی و شناختی برای حفظ قلمرو نمادی است. همه قلمروهای جهان اجتماعی تغییر میپذیرند. این تغییر از کنش افراد انسانی سرچشمه میگیرد. واقعیت از لحاظ اجتماعی تعریف و تبیین میشود، اما تعاریف همیشه تجسم خارجی دارند؛ یعنی افراد یا گروههایی در مقام تعریفکنندگان واقعیت خدمت میکنند. برای درک هر قلمرو نمادی و تغییرات آن در طول زمان باید به درک سازمانی اجتماعی رسید که به تعریفکنندگان اجازه میدهد که به تعاریف خود بپردازند. پرسش نظری ناب «چه میگوید؟» به پرسش جامعهشناختی انضمامی «که میگوید؟» میرسد و هر تعریفی از واقعیت، برای عینیت بخشی به خود به افرادی نیاز دارد. تعاریف واقعیت که از لحاظ اجتماعی معنادارند باید از طریق فرایندهای اجتماعی عینیت یابند. تعاریف متضاد از واقعیت به جهان‌های اجتماعی متضاد نیاز دارند. نهادها و قلمروهای نمادی را افراد زنده دارای موقعیت اجتماعی مشخص مشروع و موجه میسازند. تعاریف از واقعیت از توان تحقق بخشیدن به خود برخوردارند و آنها را میتوان در تاریخ محقق ساخت. تغییر اجتماعی همیشه بر بنیاد رابطۀ دیالکتیکی با تاریخ تحقق این تعاریف استوار است.
۲-۳-۳- ۱ – ۳- قلمرو فردی جهان اجتماعی
وجوه عینی و ذهنی جهان اجتماعی را باید بر اساس فرایند دیالکتیکی برونیسازی، عینیسازی و درونیسازی درک کرد. این حکم در مورد افراد انسانی عضو جهان اجتماعی نیز صادق است. عضو جهان اجتماعی بودن، شرکت داشتن در دیالکتیک آن است. نقطه آغاز این مشارکت، فرایند درونی سازی است. افراد از مرحلۀ درونیسازی به جهان اجتماعی وارد میشوند. درونیسازی به این معناست که پدیده های عینی و بیرونی برای فرد معنادار شوند؛ یعنی واقعیت عینی جلوهای از فرایندهای ذهنی دیگران باشد تا از لحاظ ذهنی برای خود فرد بامعنی شود. بنابراین اجتماعی شدن، پایهای برای درک همنوع خویش و فهمیدن جهان به منزلۀ واقعیتی معنادار است. این معناداری از معناآفرینیهای آزادانه افراد منزوی ناشی نمیشود، بلکه با وارد شدن فرد به جهان اجتماعی که دیگران هم در آن حضور دارند آغاز میگردد. انسان‌ها نه فقط با تعاریف یکدیگر درباره موقعیتهای مشترک آشنا میشوند، بلکه متقابلاً یکدیگر را تعریف میکنند. بنابراین آنها نه تنها در جهانی واحد زندگی میکنند بلکه در هویت و ماهیت یکدیگر شریک میشوند.
استعداد اجتماعیشدن، به همراه فرایند درونیسازی باعث عضو شدن فرد در جهان اجتماعی میشود. درونیسازی به یاری اجتماعیشدن صورت میگیرد. اجتماعیشدن به معنی جذب همه جانبه و منظم فرد به درون جهان اجتماعی یا بخشی از آن است. اجتماعیشدن در دو مرحلۀ اصلی صورت میگیرد. اجتماعی شدن اولیه، نخستین مرحله اجتماعی شدن فرد است که در دوران کودکی رخ میدهد و فرد از طریق آن عضو جهان اجتماعی میشود. اجتماعی شدن ثانویه فرایندهای بعدی است که فرد اجتماعی شده را به بخشهای خاصی از جهان اجتماعی پیوند میزند. اجتماعی شدن ثانویه تابع اجتماعی شدن اولیه است. بر بنیان‌ها یا بر خرابههای آن بنا میشود.
اجتماعیشدن اولیه و درونیسازی متناسب با آن عمدتاً درون خانواده صورت میگیرد. «هر فرد در یک ساختار اجتماعی متولد میشود و با افراد مهم و صاحب نفوذی ارتباط دارد که اجتماعی شدن او را به عهده دارند. فرد در گزینش این افراد نقشی ندارد. فرد تعاریف این افراد مهم را واقعیتی عینی میپندارد؛ یعنی فرد نه تنها در یک ساختار اجتماعی عینی، بلکه در یک جهان اجتماعی عینی تولد مییابد. افراد بنا به جایگاهی که در ساختار اجتماعی دارند و بر حسب ویژگیهای فردی خود، جنبه هایی از جهان اجتماعی را بر میگزینند»(برگر:۱۸۰)
اجتماعیشدن اولیه تنها یادگیری شناختی نیست، بلکه فرایندی شدیداً عاطفی است. کودک با شیوه های عاطفی با افراد مهم احساس همانندی میکند. نقشها و گرایشهای ذهنی و اخلاقی آنها را میپذیرد و از آن خود میسازد. این امر دیالکتیکی است میان هویتی که دیگران برای فرد تعیین می‌کنند و هویتی که فرد برای خود قائل میشود؛ یعنی دیالکتیکی میان هویت عینی و هویت ذهنی فرد است. فرد نه تنها نقشها و گرایشهای فکری و رفتاری افراد مهم را میگیرد، بلکه جهان آنان را نیز میپذیرد. هرگونه تعیین هویتی درون محدودهای صورت میپذیرد که بر جهان اجتماعی خاصی دلالت میکند. تصاحب ذهنی هویت و تصاحب ذهنی جهان اجتماعی جنبه های مختلف فرایند واحد درونی کردن هستند که افراد صاحب نفوذ در آن پا در میانی میکنند.
اجتماعیشدن اولیه باعث میشود در آگاهی کودک، انتزاعی تدریجی از نقشها و گرایشهای خاص اشخاص دیگر به نقشها و گرایشها به طور عام به وجود آید. جرج هربرت مید مفهوم انتزاعی حاصل از این فرایند را دیگری تعمیمیافته تعریف میکند. شکلگیری این مفهوم انتزاعی در آگاهی یعنی همذاتپنداری فرد با کلیت جهان اجتماعی است. در این صورت، هویت فرد ثبات و دوام کسب میکند. او نه تنها هویتی در برابر این یا آن فرد صاحب نفوذ دیگر، بلکه از هویتی به طور کلی برخوردار میشود. تشکیل دیگری تعمیمیافته در آگاهی، مرحله قاطعی در اجتماعیشدن اوست. فروید و تمام جامعهشناسانی که به دنبال او دربارۀ اجتماعیشدن بحث کردهاند[۱۳۶] مدعیاند تشکیل دیگری تعمیمیافته مترادف با دستیابی فرد به نظام اخلاقی است. اقتدار دیگری تعمیمیافته، اقتداری اخلاقی است. جهان اجتماعی بیرونی در قالب هویت و نظام اخلاقی فرد درونی میشود. «با تبلور دیگری تعمیمیافته در آگاهی رابطه متقارنی میان واقعیت عینی و ذهنی برقرار میگردد. آنچه در بیرون واقعی است با آنچه در درون واقعیت دارد متناظر است و برعکس. ولی این تقارن کامل نیست و البته تغییر هم میکند. واقعیت بیرون و واقعیت درون باهم متناظرند ولی با هم بسط نمییابند. هیچ فردی تمامی آنچه را به عنوان واقعیت در جهان اجتماعی عینیت مییابد درونی نمیکند و زندگینامه ذهنی کاملاً جنبه اجتماعی ندارد»(برگر: ۱۸۳).
دراجتماعی شدن اولیه پای افراد مهم و صاحب نفوذ متعدد و جهان‌های اجتماعی متنوع در میان نیست و به تبع آن مسئله هویتیابی مطرح نیست. در نتیجه کودک، جهان مربیان صاحب نفوذش را نه به عنوان یکی از جهان‌های ممکن، بلکه به مثابه مطلق جهان درونی میسازد. این جهان پایه های مستحکمی در آگاهی فرد دارد و یادآور یقینی بینظیر است . دنیای کودکی به نحوی سنگین و تردید ناپذیر واقعی است. دنیای کودکی چنان ساخته شده که در وجود فرد به تدریج ساختاری هنجاری را میپروراند و به صورت دنیای آسایش خانگی باقی میماند.
با استقرار مفهوم دیگریتعمیمیافته در آگاهی فرد، اجتماعیشدن اولیه به پایان میرسد و فرد عضوی از جهان اجتماعی میشود. این عضواز نظر ذهنی صاحب یک جهان، خود و نظام اخلاقی میشود، «ولی اجتماعیشدن هرگز کامل نیست و به پایان نمیرسد؛ زیرا پروندۀ دو پرسش مهم همچنان باز میماند.۱)واقعیت درونی شده چگونه دوام میآورد؟ و ۲)درونیسازیهای بعدی چگونه انجام میشود؟» (برگر: ۱۸۸ )
اجتماعیشدن ثانویه اقتضای تقسیم کار در جهان اجتماعی است. در هر جهان اجتماعی نوعی تقسیمکار و ملازم با آن نوعی توزیع اجتماعی دانش وجود دارد که اجتماعیشدن ثانویه را ضروری میسازد. اجتماعیشدن ثانویه درونیسازی خردهجهان‌های اجتماعی است که گسترۀ آن را تقسیم کار و توزیع اجتماعی دانش تعیین میکند. این اجتماعیشدن به معنی کسب دانش خاص برای ایفای نقش خاصی است. توزیع نهادی وظایف، میان اجتماعیشدن اولیه و ثانویه با تغییر میزان پیچیدگی توزیع اجتماعی دانش تغییر میکند. پیدایش نظام تعلیم و تربیت جدید و کاهش نقش اجتماعی کردن خانواده نمونهای از این تقسیم کار است. اجتماعیشدن ثانویه و درونیسازی متناسب با آن عمدتاً در زندگی شغلی افراد رخ میدهد. هرچه در یک جهان اجتماعی تقسیم کار پیچیدهتری وجود داشته باشد بر اهمیت اجتماعیشدن ثانویه افزوده میشود. البته از آنجاکه امروزه تعلیم و تربیت فرد، پیش نیاز ورود او به زندگی شغلی است این دو نهاد تعلیم و تربیت باهم اجتماعی شدن ثانویۀ افراد را شکل میدهند. این خردهجهان‌ها در برابر جهان پایه که طیّ اجتماعیشدن اولیه درونی شده جزئی است، ولی اینها نیز واقعیتهای کم و بیش همبستهایاند که با عناصر شناختی، هنجاری و عاطفی مشخص میشوند و به مبادی یک دستگاه موجهنمایی و مشروع سازی همراه با نمادهای آیینی و مادی نیاز دارند. این الزام از ارتباط دوسویۀ دیالکتیک درونی و بیرونی هرجهان انسانی و اجتماعی ناشی میشود.
پیشنیاز اجتماعیشدن ثانویه گذراندن اجتماعی شدن اولیه است. با خویشتنی از قبل ساخته شده و جهانی درونی شده سروکار دارد. هر محتوای تازهای که درونی میشود باید روی این واقعیت پیشین قرارگیرد. در این صورت مسئله همسازی میان درونیسازی آغازین و جدید پدیدار میشود.
در اجتماعی شدن ثانویه نسبت به اجتماعیشدن اولیه از اهمیت محدودیتهای زیستی برای توالیهای یادگیری به تدریج کاسته میشود و برحسب ساختار بنیادی دانشی که باید منتقل شود تعیین میگردند. به همذاتپنداری عاطفی که در اجتماعیشدن اولیه ضروری است نیازی نیست. محتویات اجتماعیشدن ثانویه، قطعیت ذهنی بسیار کمتری دارد. فرد میان خویشتن کلی خود و واقعیت آن و خویشتن جزئی مرتبط با نقش و واقعیت آن فاصله میگذارد. ولی با روش‌ها و شیوه‌های عاطفی و احساسی بر اهمیت خویشتن ناشی از اجتماعیشدن ثانویه افزوده میشود.
واقعیت ذهنی ایجاد شده طی مراحل اجتماعیشدن اولیه و ثانویه را میتوان حفظ کرد یا تغییر داد. از آنجاکه اجتماعی شدن هرگز کامل نیست آنچه درونی میشود در معرض خطرات مداوم است. واقعیت ذهنی اجتماعیشدن ثانویه از اجتماعیشدن اولیه آسیبپذیرتر است. در اینجا نیز ضرورت حفظ واقعیت پیش میآید. هویت فرد در محیطی که آنرا تأیید میکند حفظ میشود. واقعیت ذهنی فرد بوسیلۀ تعامل با دیگران حفظ و تأیید میشود. همه یا دست کم اکثر کسانی که در زندگی روزمره با فرد روبرو میشوند تا حد زیادی واقعیت ذهنی او را تأیید میکنند و او با این تأییدات به هستی خاص خویش اعتماد میکنند. امّا افراد مهم، به دلیل تأیید مستمر هویت فرد، نقش اساسی در حفظ واقعیت دارند. برای تثبیت هویت فرد علاوه بر تأییدات روزمره نیازمند به تأیید صریح و عاطفی مربیان صاحب نفوذ خود او میباشد. مهمترین وسیله حفظ واقعیت گفت‌و‌گو است. قسمت اعظم حفظ واقعیت در گفت‌و‌گو جنبه ضمنی دارد. مکالمه در بستر و زمینه جهانی روی میدهد که بی آنکه دربارهاش کلامی به زبان آید امری مسلم انگاشته میشود. در حقیقت، مبهم و سنگینی واقعیت از طریق تراکم و همسازی گفت‌و‌گوهای اتفاقی حاصل میشود. اهمیت زبان مشترک از همین جا آشکار میشود. گفت‌و‌گوها را میتوان برحسب تراکم واقعیتی که ایجاد یا حفظ میکنند با هم مقایسه کرد. بر اساس تکرار و شدت یا کمیت و کیفیت گفت‌و‌گوها میتوان تراکم واقعیتی را که حفظ میکنند، مشخص نمود.
اجتماعی شدن موفق استقرار درجه بالایی از تقارن میان واقعیت عینی و واقعیت ذهنی است. در این صورت فرد برای خود هویتی قائل میشود که جهان اجتماعی آن را به رسمیت میشناسد و جهان اجتماعی نیز نزد او دارای واقعیتی بیرونی و درونی است. این تأیید و تقویت دو سویه، در سطح جهان اجتماعی، دیالکتیک قلمروهای نمادی، نهادی و فردی و در سطح فردی نیز دیالکتیک دانش، نگرش و توانش را ساری و جاری میسازد. دیالکتیک سطح فردی همان رابطۀ اعتقاد، اخلاق و عمل است که نتیجۀ آن نظام اخلاقی نسبتاً پایدار افراد است. البته برای همیشه اجتماعیشدن ناموفق با پیامدهای فردی و اجتماعیاش، کم و بیش پدیدهای محتمل است.
۲-۳-۴- خلاصه نظریههای علمی اخلاق
با یک برش همزمان از جهان اجتماعی میتوان به ترتیب چینش سطوح نمادی، نهادی و فردی را در آن پذیرفت.
قلمرو نمادی جهان اجتماعی، همان عقاید و ارزش‌های بنیادی آن است. تشخص و هویت هر جهان اجتماعی نیز به همین عقاید و ارزش‌های بنیادی آن وابسته است. قلمرو نمادی در قالب «فرهنگ آرمانی» و «فرهنگ واقعی» آشکار میشود. بخشی از فرهنگ آرمانی که با ورود به قلمرو نهادی، نقشها و کنشهای انسانی متجسد میشود فرهنگ واقعی است. قواعد و هنجارهای اخلاقی و نظام‌های اخلاقی افراد در ساحت فرهنگ واقعی قرار میگیرند. همه فرهنگ آرمانی به فرهنگ واقعی تبدیل نمیشود. این بخش از فرهنگ آرمانی به صورت بینالاذهانی در معنادهی به فرایندهای جهان اجتماعی و جهتدهی به آنها ایفای نقش میکند. ارزش‌ها و اصول اخلاقی در فرهنگ آرمانی، ذخیره میشوند. حیات و ممات هر دو ساحت واقعی و آرمانی فرهنگ به کنش انسان‌ها وابسته است و جز در دیالکتیک با سایر بخشهای جهان اجتماعی دوام نمیآورند. آنها در این دو ساحت، فراوردههایی انسانی به شمار میآیند و هستی آنها پای در زندگی افراد ملموس و معین دارد.
جهان اجتماعی دینی و دنیوی تصاویر آرمانی متفاوتی از خویشتن دارند و قلمروهای نهادی و فردی خود را متناسب با تصویر آرمانی خویش سامان میدهند و کم و بیش میان واقعیتها و آرمان‌های خود، نسبتی برقرار میکنند. جهان اجتماعی دینی بر خلاف جهان اجتماعی دنیوی، ساحتی حقیقی ورای این دو سطح فرهنگ واقعی و آرمانی قائل است که ملاک قضاوت و داوری این سطوح محسوب میشود. این جهان، فرهنگ واقعی و فرهنگ آرمانی خویش را با حقایقی، ورای جهان پدیداری محک میزند. واقعیتها و آرمان‌های جهان دینی، نسبتی با حق و باطل یا خوبی و بدی ـ فراتر از این سطوح پدیداری ـ دارند و باید با چنین ملاکی داوری شوند. این جهان معارف و روش‌های مناسب برای دسترسی به این حقایق و ارزش‌ها را در قلمروهای گوناگون خود، سازمان میدهد. جهان اجتماعی دنیوی، واقعیتها و آرمان‌های خود را بر مدار همین سطح پدیداری و خود ساخته، سازمان میدهد و داوری معیاری فراتر از آن را بر نمیتابد و تمامی دانشها، معارف و متولیان آنها را که از این سطح پدیداری فراتر روند از اعتبار میاندازد یا حتیالمقدور کنترل میکند. در جهان اجتماعی دنیوی، حقوق طبیعی فرد انسانی، دائر مدار اخلاق و خوبی میگردد. حریم قدسی این پدیدۀ دنیوی (فرد انسان) و جاذبه و دافعۀ آن، خوبی و بدی را تعیین میکند. در این جهان، انسان‌ها باید از نزد خود و بدون اتکا به حقایقی ورای جهان پدیداری، خوبی و بدی را تعریف، توجیه، کشف و تضمین کنند. به عبارت دیگر در این جهان دنیوی، خوبی و بدی باید با استقلال کامل از عقاید و نهادهای دینی ممکن شود!
قلمرو نهادی جهان اجتماعی ـ در میانۀ قلمرو فردی و قلمرو نمادی ـ بستر و محمل پیوند افراد و معانیاند. نهادها در قالب تنگناها و فراخناهای پیشروی افراد، کنش آنها را ممکن میسازند و بدینطریق تحقق معانی و شکوفایی افراد انسانی را فراهم میآورند. دیالکتیک بیرونی جهان اجتماعی درون نهادها رخ میدهد، امّا محمل دیالکتیک درونی جهان اجتماعی، فرد انسانی است. پیشتر بیان شد که خُلق در میانۀ علم و عمل واقع میشود، از یک طرف با اعتقاد هم مرز است و از طرف دیگر با عمل. اعتقاد یک صورت فکری است که فرد به آن باور دارد و عمل، مجموعه رفتارهایی است که فرد، آگاهانه و ارادی، برای رسیدن به هدفی انجام میدهد. خُلق از یک طرف در گرو عمل و از طرف دیگر در گرو اعتقاد است. اخلاق پسندیده همیشه با یک رشته اعتقادات اصیل و اعمال و افعال مناسب زنده میماند. بدینترتیب حلقۀ پیوند سطوحِ مختلف خویشتنِ فرد، «نظام اخلاقی» اوست. به عبارت دیگر نظام اخلاقی فرد، محمل دیالکتیک درونی جهان اجتماعی است.
قلب جهان اجتماعی، «نهادها» هستند و قلب خویشتن، «نظام اخلاقی» است. جهان اجتماعی با نهادها و فرد با نظام اخلاقی او ممکن میشود. از ارتباط دیالکتیک درونی و بیرونی مشخص میشود که نهادها و نظام اخلاقی با تاثیر و تأثر در یکدیگر به نوعی همتغییری و تناسب میرسند. نهادها، متضمن نوع خاصی از نظام‌های اخلاقیاند و هر نظام اخلاقی نیز نهادهای ویژهای را میطلبد. نهادها در قالب تنگناها و فراخناها به نظام‌های اخلاقی شکل میدهند، ولی به هیچوجه جایگزین آن نمی‌شوند همانگونه که نظام اخلاقی نمیتواند جایگزین نهادها شود. نهادها و نظام‌های اخلاقی به هیچوجه قابل تقلیل به یکدیگر نیستند. نهادها، معرف نظم بیرونی هر جهان اجتماعی و نظام اخلاقی معرف نظم درونی آن محسوب میشوند. جهان‌های اجتماعی مختلف در ساماندهی خود، بنا به ظرفیتهای مختلفشان تأکید متفاوتی بر این دو دارند و سهم متفاوتی برای آنها قائل میشوند. تجربۀ جهان تجدد در نظر و عمل در این رابطه درسآموز است. در صدر تجدد، نهادها، جایگزین اخلاق تلقی میشدند. نهادهای توانمند و بسامان جایگزین انسان‌های متخلق و فضیلتمند تصور میشدند. به تعبیر باومن مسئله اخلاق از افراد به نهادها ـ به ویژه بروکراسی و بازار ـ منتقل شد یا به تعبیر گلدنر مسئلۀ اخلاق به تعویق افتاد. نوعی جهان اجتماعی پا گرفت که صرفاً متکی به نهادهای کارآمد ـ و البته انسان‌های مفید ـ بود و برتریاش نسبت به سایر جهان‌های اجتماعی همین توان نهادیاش بود. به بیان کانت ایجاد نظم اجتماعی درست، به جامعهای از فرشتگان نیاز ندارد بلکه حتی برای جامعهای از شیاطین نیز قابل حل است مشروط براین که از عقل سلیم برخوردار باشند.(اشتراوس،۱۳۷۳ :۱۴۶)
امّا بعدها این مسئله رخ مینماید که نهادها نمیتوانند جایگزین اخلاق باشند، بلکه خود محمل اخلاق یا ـ باز به تعبیر باومن ـ ضداخلاقند(کیلمن،۲۰۰۱ : ۱۶۶-۱۵۱). در چنین شرایطی است که «کارآمدی» و «خوبی» در قالب نیروهای اجتماعی نهادگرا و نهادزدا رویارو میشوند.(باومن، کیلمن۲۰۰۱، برگر۱۳۸۱) «تأکید بر جامعه[نهادها]، زمانی انسان را از مفاهیم طبیعی و فوق طبیعی درباره سرنوشتش آزاد میساخت؛ امّا اکنون به طور فزایندهای به یک متافیزیک سرکوبگر در جامعه دنیوی و بوروکراتیک، همانند جامعۀ ما مبدل گردیده است، به ویژه که نیروهای اجتماعی را یک واقعیت اجتماعی مستقل، جدا و خود مختار در مقابل اعمال انسان محسوب میکند. اگرچه این نگاه با آزاد نمودن انسان از این که عروسکی در دست نیروهای طبیعی و فوق طبیعی باشد، آغاز نمود؛ امّا منتهی به این نتیجهگیری گردید که انسان مادۀ خام و منفعلی در مقابل جامعه و فرهنگ است. از انسان دعوت میکند تا در مقابل جامعه با سپاسگذاری زانو بزند؛ زیرا به او گفته می شود که انسانیت خود را مدیون آن است.»(گلدنر،۱۹۶۳) به عبارت دیگر، تأکید بر جامعه و فرهنگ با مرگ خدا شروع شد(نیچه) ولی با مرگ انسان پایان یافت؟(فوکو)
تحلیل دو سطحی هابرماس از جهان اجتماعی، تحت عناوین «زیستجهان» و «سیستم» به خوبی این معضل را نشان میدهد. او یکی از ویژگیهای جهان تجدد را در این میبیند که برای تضمین کارآمدی، بعضی از قلمروها را از حیطۀ بازنگری مداوم افراد انسانی رها کند. به تعبیرخود او، این عرصه ها را انسانزدایی و اخلاقزدایی میکند و آنها را هم سطح طبیعت، موضوع عقلانیت ابزاری و علوم تجربی قرار میدهد. سیاست و اقتصاد یا قدرت و ثروت از این جملهاند. پیش از تجدد که این دو، محدود و محکوم به دعاوی اخلاقی بودند به رشد و شکوفایی لازم نرسیدند. در نقطۀ مقابل، زیستجهان عرصۀ بازاندیشی مداوم و اخلاقورزی افراد انسانی است. جهان اجتماعی تجدد دارای دو قلمرو ضروری و ارادی است که اولی عرصۀ کارآمدی با مرجعیت«علم تجربی» و دومی عرصۀ اخلاقورزی با مرجعیت«عقل عرفی» است. این راهی میانۀ دو جریان نهادگرا و نهادزدای مدرن و پستمدرن است. در بخشی از جهان اجتماعی منطق نهادی پذیرفته میشود و در بخش دیگر آن منطق اخلاقی!
هابرماس بر خلاف متفکران صدر مدرنیته، جهان مدرن را اخلاقی میخواهد. ولی نگاه دقیقتر آن است که تمامی قلمرو جهان اجتماعی را عرصۀ انسانیت و اخلاقورزی بدانیم؛ زیرا تمامی پدیده های اجتماعی، فراوردههای انسانی و دارای پیامدهای انسانی و در نتیجه مخاطب ادعاهای خوب و بدند و نمیتوان به بهانۀ منطق خاصِ بخشهای مختلف، بعضی عرصه ها را از دعاوی اخلاقی تبرئه کرد و صرفاً به کنترل پیامدهای منفی آنها برای عرصه های اخلاقی بسنده کرد.
قلمرو فردی جهان اجتماعی محصول زندگی افراد در نهادها و ثمرۀ فرایندهای اجتماعیشدن و درونیسازی است. اجتماعیشدن موفق به معنای به دست آمدن فرد و بازتولید جهان اجتماعی است. ولی امروزه انواعی از اجتماعیشدنهای ناموفق رواج دارد. اجتماعی شدن ناموفق به معنی حد زیادی از عدم تقارن میان واقعیت عینی و واقعیت ذهنی است. اجتماعیشدن ناموفق میتواند برای جهان اجتماعی مسئلۀ بازتولید و برای افراد مشکل هویتیابی و تکوین نظام اخلاقی پایدار را فراهم آورد. اجتماعیشدن ناموفق میتواند علتهای مختلف و اشکال گوناگونی داشته باشد. یکی از موقعیتهای مهم اجتماعیشدن ناموفق، ناشی از اختلاف میان اجتماعیشدن اولیه و ثانویه است. معمولاً میان اجتماعیشدن اولیه و ثانویه زاویهای وجود دارد و میزانی از آن از سوی جهان اجتماعی پذیرفته و طبیعی است، ولی اگر این زاویه به میزانی افزایش یابد که بازتولید جهان اجتماعی را به مخاطره اندازد تحمل نمیشود. در این صورت برای خود افراد نیز دشواری همسازی میان اجتماعیشدن اولیه و پیدا شدن واقعیتها و هویتهای حاصل از اجتماعیشدن ثانویه پیش میآید.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...