از صرفه همی روی تو گشته است چو نعل

اکنون تو جحیم نوش و من باده‌ی لعل

 

 

حکایت چهارم: نان‌خورش
یکی از بزرگان گفت: کودکی در کوفه در زیر پنجره‌ای ایستاده بود و نان می‌خورد. پدر آن کودک رسید، گفت: آنجا چه می‌کنی؟ کودک جواب داد: چنین به نظر می‌آید که در این خانه، آش زیره‌ی خوبی پخته‌اند و بوی زعفران می‌دهد. من نان خود را با بوی آش می‌خورم. پدرش سیلی محکمی به او زد، که چرا نان بی‌خورش نمی‌توانی بخوری؟ و خودت را به آن عادت می‌دهی و بدتر از این در عالم بخیلی نیست.
حکایت پنجم: مرد کوفی و کودکان وی
یکی از بزرگان حکایت می‌کند که: شبی به خانه‌ی یک کوفی رفته بود و کودکان کوچکی داشت. همه خوابیده بودند. نیمه‌های شب بلند شد و بچّه‌ها را پهلو به پهلو می‌کرد. علّت کار او را پرسیدند، گفت: این کودکان نماز شام، غذا خورده‌اند و خوابیده‌اند، می‌ترسم زود غذایشان هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. می‌خواهم غذا مدّتی در روده و معده‌ی آن‌ها بماند و صبح مرا اذیّت نکنند و این نهایت بخل است.
حکایت ششم: علّت خصومت
از مرد کوفی پرسیدند: علّت دشمنی تو با همسایه‌ات چیست؟ گفت: برای ما مهمان آمده بود و از پولمان برای مهمان سر گوسفند خریده و به مهمان غذا دادیم و برای کوری دشمنان، استخوان‌های سرش را بر در خانه گذاشتیم. همسایه‌ی ما، استخوان‌ها را برداشته و در خانه‌ی خودش گذاشته و این ناجوانمردی در حقّ ماست و دشمنی به خاطر این است.
پایان نامه
حکایت هفتم: گفتگوی مرد بخیل با درم و دینار
در کتاب خلق‌الانسان نقل کرده‌اند که: بخیلی هر وقت پولی به دست می‌آورد، با آن پول حرف می‌زد و می‌گفت: «ای درهم! تو مردمان بسیاری دیده‌ای، افراد پستی را بزرگ کرده‌ای و بزرگانی را در زمین مدفون کرده‌ای و اکنون به جایی می‌روی که هیچ کس تو را نخواهد دید» و وقتی پول را در کیسه می‌انداخت، می‌گفت: قرار بگیر که در جایی رفتی که دیگر هرگز بیرون نمی‌آیی!»
حکایت هشتم: فایده‌های سر خروس
جاحظ از دعبل خزاعی حکایت می‌کند که: روزی در نزد سهل به گفتگو مشغول بود و گفتگویشان طول کشید. به غلام گفت: اگر چیزی هست بیاور. غلام یک کاسه آورد که در آن شوربایی از خروس لاغر بود. وقتی کاسه را به او دادم، یک عدد نان برداشت و آن خروس را برگرداند و به آن نگاه کرد، سپس گفت: سرش کجاست؟ گفتند: دور انداختیم، گمان نمی‌کردیم که تو آن را بخوری! گفت: در به دور انداختن پاهای خروس اعتراض می‌کنم، چه رسد به سر آن! و سر که رئیس همه بدن است، صدای خروس به واسطه‌ی سر اوست. کاکل و تاج او بر سر اوست و مغز او درد کلیه را شفا می‌دهد. برو و آن را بیاور. غلام گفت: اگر می‌دانستم کجاست، می‌آوردم. سهل گفت: حتماً آن را خورده‌ای و برای او نفرین کرد و دعبل گفت: مطمئن شدم که خسیس‌تر از او بر روی زمین کسی نیست.
حکایت نهم: بخل معاویه
ابوهریره می‌گوید: روزی در کنار سفره‌ی معاویه نشسته بودم، گفتند: فرستاده‌ی خلیفه بیرون در است و اجازه‌ی ورود می‌خواهد. دستور داد که او داخل شود. مرد عرب به داخل آمد و به سر سفره نشست و برّه‌ی بریانی در کنارخودش دید. دست درازکرد و مقداری ازآن را با دست کند. معاویه بسیار عصبانی شد و در آخر صبرش تمام شد و گفت: ای مرد عرب! مگر پدر این برّه تو را شاخ زده که آن را اینگونه پاره می‌کنی؟! مرد عرب گفت: ای معاویه! مگر مادر این برّه تو را شیر داده است که برای او دلسوزی می‌کنی؟ معاویه ساکت شد و ازخجالت چیزی نتوانست بگوید. ساعتی گذشت، در لقمه‌ی مرد عرب مو دید. معاویه گفت: ای مرد عرب! مراقب باش در لقمه‌ی تو مویی بزرگ است. مرد عرب لقمه را انداخت و گفت: خوردن غذای مرد بخیلی که از دور مویی در غذای مهمان می‌بیند، حرام است. معاویه بسیار خجالت‌زده شد و عذرخواهی کرد. این نتیجه‌ی خساست است.
حکایت دهم: خواجه و غلام بخیل
خواجه‌ای بسیار بخیل، غلامی را با ده‌هزار دینار خریده بود و غلام هزار درجه از خواجه بخیل‌تر بود. روزی خواجه به غلام گفت: نانی برای من بیاور و در را ببند. غلام گفت: ای خواجه! اشتباه گفتی: باید می‌گفتی در را ببند و بعد نان بیار! این به دوراندیشی نزدیک‌تر است. پس خواجه از آن خوشش آمد و او را آزاد کرد.
۴-۱-۴٫ در مذمّت دروغ و فواید راستگویی
حکایت اوّل: مرد نومسلمان و حضرت علی (ع)
یکی از تازه مسلمانان، نزد امیرالمؤمنین علی (ع) رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین! در اسلام چیزهای زیادی نهی شده است. دوری از همه‌ی آن‌ها برای من میسّر نمی‌شود. یک خصلت از خصلت‌های زشت را بگویید تا آن را از خود دور کنم. امیرالمؤمنین فرمودند: «از دروغ گفتن دوری کن.» مرد در راهی که برمی‌گشت، نگاهش به میخانه افتاد و میلش کشید که مقداری بنوشد. با خود گفت: اگر امیرالمؤمنین بپرسد که شراب خورده‌ای و اقرار کنم، مجازات می‌شوم و اگر بگویم نه، دروغ گفته‌ام. من عهد کرده‌ام که دروغ نگویم. پس از سر آن کار گذشت. هم‌چنین به سر زنا رسید و شهوت، او را تحریک کرد، ولی به خاطر همان مورد قبلی از آن اجتناب کرد و بر هر گناهی که می‌رسید، از ترس آنکه مبادا به خاطر آن دروغ بگوید، خود را از گناه نگه می‌داشت. پس به خدمت امیرالمؤمنین رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین! همه‌ی راه‌های گناه بر من بسته شد و برای من معلوم شد که منشأ همه‌ی گناهان، دروغ گفتن است. پس از همه‌ی گناهان دوری می‌کرد.
حکایت دوم: حجّاج و مرد راستگو
گفته‌اند: حجّاج زمانی که گروهی از خوارج را مجازات می‌کرد، چون چندین نفر را کشت، یکی از آن‌ها گفت: من بر گردن تو حقّی دارم، مرا نکش! حجّاج آن حق را پرسید. گفت: فلان کسی در مجلسی به تو فحش می‌داد و من او را منع می‌کردم. حجّاج از او دلیل آشکار خواست. یکی از اسیران گفت: راست می‌گوید، من آنجا بودم. حجّاج به اسیر گفت: چرا تو او را کمک نکردی؟ اسیر گفت: زیرا من با تو دشمن بودم. حجّاج هر دو را آزاد کرد. یکی را به خاطر حقّ او، دیگری را به خاطر راست‌گویی و گفته‌اند: اگرچه دروغ مرد را از بلا نجات می‌دهد، امّا راست در اولویّت است، زیرا درمانده‌ای را آزاد می‌کند.
حکایت سوم: معاویه و احنف قیس
روزی احنف قیس به نزد معاویه آمد. هر کسی در مورد امیرالمؤمنین علی (ع) چیزی می‌گفت. احنف ساکت بود! هیچ سخنی نمی‌گفت. معاویه از او پرسید: چرا سخن نمی‌گویی؟ گفت: «چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو می‌ترسم و اگر دروغ بگویم، از خدا می‌ترسم. پس در این مقام، سکوت اولویّت دارد و به دوراندیشی نزدیک‌تر است.»
حکایت چهارم: زیان دروغگویی
نقل کرده‌اند که: وقتی خلیفه بیمار و مرگش نزدیک شد، برای پسرش وصیّت‌نامه‌ای نوشت و برای او آداب حکومت‌داری بیان کرد و در آن وصیّت‌نامه این پند را نوشت: ای پسر! اگر خواستی که مردم از تو بترسند، آگاه باش! تا دروغ نگویی، زیرا مرد دروغگو، بی‌هیبت و بی‌شخصیّت می‌شود، حتّی اگر بهترین شمشیرزن باشد.
حکایت پنجم: بازرگان و خان چین
بازرگانی همیشه به چین سفر می‌کرد. خان چین به او احترام زیادی می‌گذاشت. روزی پادشاه نشسته بود و صحبت می‌کردند. در آن بین، مرد بازرگان گفت: در زمین عرب، مرغ بزرگی است که در عربی به او نعامه و در فارسی به او شترمرغ می‌گویند و او آتش می‌خورد و پایش مانند پای شتر است. خان چین گفت: به خدا قسم دروغ بزرگی گفتی! و چه جانوری است که بتواند آتش بخورد؟ و دستور داد بعد از آن او را به بارگاه راه ندهند. بازرگان به عراق برگشت و ده شترمرغ خرید و در قفس کرد و از راه دریا به نزد خان چین آورد. از ده شترمرغ، یکی زنده مانده بود. نامه‌ای نوشت برای خان که: پادشاه بی‌علّت مرا از خود رانده و بدون آنکه جستجو کند، مرا دور کرده است. اکنون آمده‌ام و دلیل برای حرف خود آورده‌ام، تا بعد از این، خان، بازرگان را سبک نشمارد. خان او را پذیرفت، پس بازرگان دستور داد تا پاره‌های آهن در آتش گداختند و در پیش شترمرغ می‌انداخت و او می‌خورد. بعد از مدّتی، در معده‌اش گداخته می‌شد و بیرون می‌انداخت. پادشاه و حاضران متعجّب شدند! بعد از آن، پادشاه خسارت او را به او داد و گفت: «بعد از این، راستی را بگو که برای اثبات آن مجبور نشوی سی‌هزار دینار خرج کنی و عمر خود را بیهوده تلف کنی!»
حکایت ششم: قابوس وشمگیر و مرد دروغگو
نقل کرده‌اند که: ابوالحسن بن ربیع‍هبن‌احمد الجامی، جوانی فاضل و هنرمند و اشعار بسیاری را یاد داشت. وقتی به خدمت امیر قابوس وشمگیر رفت، قابوس مرد بزرگ و نازک‌طبع بود، امّا اهل فضل را دوست داشت و با آن‌ها هم‌نشینی می‌کرد. روزی قابوس اشعار خلفا را می‌خواند. از ابوالحسن پرسید: از اشعار خلفا کدام بهتر است؟ گفت: شعر مأمون. قابوس گفت: اشتباه کردی، زیرا شعر مأمون چندان ذوق و منزلتی ندارد. ابوالحسن جواب داد: امیر اشتباه می‌کنند، زیرا هیچ شعری منزلت و تناسب الفاظ شعر مأمون را ندارد. قابوس ناراحت شد! و گفت: دروغ می‌گویی. آنچنان سخنان بی‌ارزش و الفاظ نامنظّم که مأمون گفته، هیچ‌کس نگفته. ابوالحسن گفت: شاید امیر اشعار مأمون را نخوانده، ولی من پنج‌هزار بیت از شعرهای او را یاد دارم. امیر به او گفت: هزاربیت از اشعار مأمون را بخوان، وگرنه دستور می‌دهم تو را پانصد چوب بزنند و از گرگان بیرونت کنند، امّا ابوالحسن بیشتر از چهارده بیت نمی‌دانست. پس خواستند چوبش بزنند، قابوس گفت: او را چوب نزنید، امّا بعد از این نگذارید که پیش من بیاید. به خاطر دروغش، از قدر و مرتبه او کم شد.
حکایت هفتم: گفتگوی زن و شوهر
در روزگار گذشته، مردی زن عاقل و خردمندی داشت. آن زن به شوهرش بسیار خدمت و محبّت می‌کرد. آنچنان که آن مرد متحیّر شده بود. مرد فهمید که زن بی‌نهایت دوستش دارد. شبی با زن خود گفت: از تو سؤالی دارم؟ راستش را به من بگو. زن حدس زد که چه می‌خواهد بپرسد. گفت: سؤال نکن! مرد حریص‌تر شد که بپرسد. گفت: البتّه که می‌پرسم و راستش را باید بگویی. زن گفت: به این خاطر می‌گویم مپرس که من به جز درستی هیچ نمی‌گویم. مرد گفت: ای زن! آیا در جهان هیچ‌کس را از من دوست می‌داری؟ زن گفت: ای مرد! نگفتم از من سؤال مکن، به یقین بدان که هیچ کس را در زمین از تو دشمن‌تر نمی‌دانم و وقتی تو را می‌بینم، انگار عزرائیل را دیده‌ام! مرد گفت: پس چرا اینقدر به من لطف می‌کنی؟ زن گفت: این تقدیر من است و من به حکم خدا راضی هستم و بنده را جز رضا دادن به حکم خداوند چاره‌ای نیست و اگر همه‌ی عمر من بر سر این رضا و قضا بگذرد، من در عوض کردن این تقدیر، سعی نمی‌کنم و این را به تو نگفتم، وقتی سؤال کردی جایز ندیدم به تو دروغ بگویم. مرد وقتی شنید، مهرش را به او داد و طلاقش داد. به پیغمبر آن زمان وحی رسید، که هر دو زن و شوهر را بخشیدم، زن را به خاطر رضا دادن به قضای ما و مرد را به خاطر دور کردن رنج و غصّه و غم از دل آن زن، و زنی که در پارسایی ثابت‌قدم باشد، همیشه مناسب خردمندان است.
۴-۱-۵٫ در مذمّت جهل و نادانی
حکایت اوّل: شهید بلخی و جاهل
شهید شاعر روزی کتاب می‌خواند که نادانی وارد شد و سلام کرد. گفت: خواجه تنها نشسته‌ای؟ جواب داد: اکنون که تو آمدی تنها شدم، زیرا به خاطر تو از مطالعه کتاب بازماندم.
حکایت دوم: لذّت یافتن
در مجمع‌الامثال نقل کرده‌اند که: یزیدبن‌مروان از جمله‌ی احمقان است و او را در عرب ذوالودعات می‌گویند. یکی از نشانه‌های حماقت او آن است که، زمانی شتری از او گم شد، فریاد زد: هر کسی از شتر من خبری بیاورد، آن شتر را به او می‌دهم. به او گفتند: وقتی شتر را به او می‌دهی، چرا زحمت جستجوی آن را بر خود می‌کشی و خود را به زحمت می‌اندازی؟ گفت: لذّت یافتن، چیز دیگری است و او را ذوالودعات به این دلیل می‌گویند که گردن‌بندی داشت، از مهره‌ها و همیشه به گردن می‌انداخت. از او پرسیدند: چرا مانند زنان گردن‌بند در گردن می‌اندازی؟ گفت: برای اینکه خودم را گم نکنم، پس شبی خواب بود و برادرش آن گردن‌بند را از گردن او دزدید و در گردن خودش انداخت، چون بیدار شد و گردن‌بند را در گردن برادر دید، گفت: ای برادر! اگر تو منی، من کی هستم؟ پس به این دلیل او را احمق نامیده‌اند.
حکایت سوم: نشانه‌ی حماقت
عَمروبن‌بَحرِ الجاحظ در نوشته‌های خود آورده که: روزی مأمون با ندیمان خود در جایی نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. در آن بین گفت: هر کس ریش او از دو مشت درازتر باشد، احمق است. عدّه‌ای مخالفت کردند. ناگهان مردی با ریش دراز و لباسی فراخ وارد شد. او را به خدمت مأمون آوردند. پس نام و کنیه‌ی او را پرسید. مرد جا به جا جواب داد، مأمون گفت: مردی که فرق نام را از کنیه نداند، معلوم است که بقیّه‌ی کارهایش چگونه است! و مسأله‌ای از او پرسید و گفت: مردی گوسفندی را به یک نفر فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت و هنوز پولش را نداده بود، ناگهان گوسفند پشکلی انداخت و بر چشم یکی خورد و کور شد. دیه چشم بر چه کسی واجب است؟ آن مرد فکر کرد و گفت: دیه بر فروشنده واجب است، نه مشتری. گفتند: چرا؟ گفت: به خاطر آنکه به مشتری خبر نداده بود که این گوسفند مانند منجلیق عمل می‌کند، تا بیشتر مواظب خود باشد. مأمون و حاضران خندیدند و مأمون گفت: این راستی سخن را برای شما آشکار کرد، که هر کس ریش او بیشتر از دو مشت باشد و قیچی داشته باشد و آن را کوتاه نکند، حماقت محض است.
حکایت چهارم: پسر بازرگان و فرمان قتل امیر سامانی
در روزگار نصر احمد سامانی، بازرگانی در بخارا پسر احمقی داشت. خانه‌ی پسر، در کنار میدان گوی نصر بود. او هوس گوی‌بازی و سواری در سرش افتاد. وقتی پدرش فوت کرد، مال پدر را فروخت و ده غلام خرید و اسب و ساز و برگ فراهم کرد. گاهی سوار می‌شد و گاهی گوی‌بازی می‌کرد. در شراب خوردن غلامان را همراه می‌کرد، تا تمام سرمایه‌ی خود را تمام کرد. پس غلامان را فروخت و الاغی خرید. غلامی را با خود می‌برد و گوی می‌زد و شراب می‌خورد. آن خدمتکار به او شادباش می‌گفت و بر ریش او می‌خندید. یک روز که شراب خورده بود، از غلام خود پرسید: این چه صدایی است؟ غلام گفت: امیر احمد نصر از اینجا عبور می‌کند. گفت: برو و سر او را برای من بیاور. مدّتی گذشت و او به خواب رفت. فردای آن روز که بیدار شد، از غلام پرسید: من چگونه خوابیده‌ام و چگونه بودم و چه دستوری دادم؟ غلامش گفت: دیشب احمد نصر از اینجا عبور می‌کرد و تو گفتی: برو سرش را بیاور و من می‌دانستم که از مستی می‌گویی، پس اجرای فرمانت را به عقب انداختم تا هوشیار شوی. گفت: کار خوبی کردی و حقّ همسایه را نگه داشتی. آگاه باش! اگر من در مستی دستوری دادم، آن را به عقب بیانداز و انجام نده.
حکایت پنجم: نشانه‌ی زمستان و بهار

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...