زبـان بـزرگان پـر از پـند بـود تهـمتن بدرد از جگر بند بود
چنـین است کـردار چـرخ بلـند بدسـتی کلاه و بدستی کمـند
چو شـادان نشیند کسی با کـلاه بخـمّ کمندش ربـایـد ز گـاه
چـرا مـهر باید هـمی بـر جهان چـو بـاید خرامید با همرهان
برستم چـنین گـفت کاوس کـی کـه از کـوه البـرز تا برگ نی
همی برد خواهد بگردش سـپهر نبایـد فکندن بدین خاک مهر
یـکی زود سـازد یکـی دیـرتـر سـرانـجام بر مرگ باشد گذر
(همان، ص۲۰۰)
بی اعتباری جهان، دل نبستن بدان، اغتنام فرصت و غنیمت شمردن عمر، همه در سایۀ وجود مرگ در جهان معنا و مفهوم پیدا کرده اند. فردوسی در پایان هر داستانی یا بعد از مرگ هر پهلوان و شاهی، از ناپایداری و بی اعتباری دنیا می گوید:
چـنین است رسـم سـرای سـپـنـج نـمـانـی در او جـاودانـه، مـرنـج
نه دانـا گذر یـابـد از چنگ مـرگ نه جـنگ آوران زیر خفتان و تـرگ
اگر شاه باشـی و گـر زردهـشـت نهالی ز خاکست و بالین ز خـشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنـست زمـین بـستر و گـور پـیراهـنـست
(فردوسی، شاهنامه، ص۶۰۲)
جهان بینی دینی و دوری از مرگ اندیشی
جهان بینی دینی که حقیقت و فلسفۀ زندگی انسانها را بیان کرده، عاملِ اصلی باز داشتنِ شاعران از مرگ اندیشی است. چرا که چیزی برای آنها ناشناخته و مبهم نمی نماید، تا به مرگ اندیشی و شناخت معنای آن بپردازند. دین، مفهوم مرگ را معیّن و مشخص کرده است. پذیرش جهان بینی دینی راجع به مسئلۀ مرگ، اکثر شاعران را از اندیشیدن به مرگ و اظهار نظر دربارۀ آن بی نیاز کرده است. تعیین مفهوم مرگ از جانب دین، اندیشیدن شاعران به مرگ را تک بعدی و یک جهت کرده است. آنها به همان مفهومی می اندیشیده اند که دین بیان داشته است. به ندرت پیش می آید که آنها حتی به مفاهیم دینی راجع به مرگ تردید و شک کنند، چه برسد به بیان اندیشه های متفاوت. در افکار شاعران اعتقاد به روز باز پسین، دانایی و خردمندی است و اعتقاد نداشتن، جهل و نادانی و گمراهی. بنابراین خرد حکم می کند که پس از مرگ، انسان نباید نیست و نابود شود، بلکه باید حیات دیگری داشته باشد. در داستان بهرام گور، فردوسی از زبان او چنین می گوید:
پایان نامه - مقاله - پروژه
به هـستی یـزدان گـواهـی دهـیـم روان را بـدیـن آشنایی دهـیم
بهشتست و هـم دوزخ و رسـتخیز ز نیک و ز بد نیست راه گـریز
کـسـی کـو نـگـرود بروز شــمار مـر او را تـو با دین ودانا مدار
(همان، ص۹۴۴)
فردوسی انسانی معتقد به دین و خداوند است. مرگ برای او همان مفهومی را در بردارد که دین ذکر کرده است. انسان با مرگ از این سرای به دیگر سرای انتقال می یابد:
هـمـه تـا در آز رفتـه فـراز بکس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای چـو آرام یـابـد بدیگر سرای
(همان، ص۱۷۲)
کهولت و مرگ اندیشی
پیری و کهولت مهمترین نشانۀ مرگ و یقین بخشِ آنست. هر چقدر سن انسان به دوران پیری نزدیکتر شود، یقین او نسبت به مرگ فزونی می یابد، در نتیجه اضطراب و دلهره و یأس او افزایش می یابد. سن پیری، سن مرگ اندیشی است. از این روست که پیران بیشتر احساس تنهایی و غریبی می کنند. انسان تا جوان است، مرگ را از خود دور می پندارد. او بینِ خود و مرگ فاصله می بیند و آنرا از خود دور می پندارد. به همین دلیل از یاد مرگ غافل است و از مرگ اندیشی به دور. فرد جوان برای خود فرصت فائل است. او اصلاً به رفتن نمی اندیشد یا از اندیشیدن بدان امتناع می ورزد. اما پیر نمی تواند خود را از این حقیقت که وقت رفتن نزدیک است، برهاند. او خود را در تنگنای اتمام فرصت و پایان می بیند. انسانها هیچگاه برای جوان انتظار مرگ را ندارند و برای او فرصتِ زندگی و ماندگاری قائلند. امّا پیر را واجدِ شرایطِ مرگ می دانند و مرگ را برای او انتظار می کشند و فرصتی برای او قائل نیستند. از این رو مرگ پیر را یقینی تر می دانند و آنرا قابل پیش بینی تر. شاعران گهگاه از زبان دیگران، با رسیدن به پیری هراس خود از مرگ را بیان می کنند:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل غم روز مرگ اندر آمد به دل
(فردوسی، شاهنامه، ص۹۷۳)
چو سال اندر آمد بهفتاد و چار پر اندیشۀ مرگ شد شهریار
(همان، ص۱۱۵۳)
چو سالت شد ای پیر بر شست و یک می و جام و آرام شد بی نمک
(همان، ص۱۱۵۲)
موی سپید و دیگر علائمِ پیری برای انسان حاوی پیامِ مرگ و نزدیکیِ آن است:
پیامست از مرگ موی سپید ببودن چه داری تو چندین امید
(همان، ص۸۳۰)
انسان در جریان اندیشیدن به مرگ و زندگی، بدان مرحله از شناخت دست می یابد که برای وجود و هستی موجودات، مرگ را لازم و ضروری می داند. وقتی انسان چرایی و فلسفۀ مرگ خود را بداند، بهتر می تواند بفهمد، چرا هست و برای چه زندگی می کند. وقتی انسان به پیری و فرتوتگی خود برسد، از زندگی بیزار می شود و رنج تن و زندگی، مرگ را برای او قابلِ توجیه تر خواهد کرد. از این رو مرگ برای او تبدیل به نیاز می شود. فردوسی مرگ را لازمِ انسان و زندگی می داند. او می داند که اگر مرگ نبود و انسان باز با دردِ پیری مواجه می شد، زندگی چه قدر برای او پوچ و بی معنا جلوه می کرد. از این رو مرگ در نظر پیران موجّه تر جلوه می کند تا جوانان:
اگر خـود بـمانی به گیتی دراز ز رنج تـن آید برفتن نیاز
یکی ژرف دریاست بن ناپدید در گنج رازش ندارد کلید
(همان، ص۴۶۹)
جبر نتیجۀ مرگ است
اگر جبری در شاهنامه باشد، جبری است که مرگ، مرگِ پهلوانان و شاهان، حاکم کرده است. اگر به مواردی که در آن بحث از سرنوشت اجتناب ناپذیر است، دقّت شود، می فهمیم که سرنوشت در واقع همان مرگ است:
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت
(فردوسی، شاهنامه، ص۳۲۴)
به بیشه درون شیر و نر اژدها ز چنگ زمانه نیابد رها
(همان، ص۱۷۵۰)
زمانه به زهر آب داده است چنگ بدرّد دل شیر و چرم پلنگ
(همان، ص۱۲۵۴)
اگر مرگ نبود انسان هیچوقت به سرنوشت و جبر معتقد نمی شد. مرگ و سرنوشت در شاهنامه همزادند:
اگر کشته گر مرده هم بگذریم سزد گر به چون و چرا ننگریم
چنان رفـت باید که آید زمان مـشو تـیز بـا گـردش آسـمان
(همان، ص۹۴۳)
بیزاری از مرگ

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...