ماری بر دیواری می‌رفت، ناگهان خانه‌ی موشی را دید که سوراخ آن در باغ پادشاه راه داشت. مار از آن خانه خوشش آمد. منتظر شد و موش که از خانه بیرون آمد، در سوراخ رفت و ساکن شد. موش که دشمن قوی را در خانه‌ی خود دید، دلتنگ شد. چون امکان مقابله را نداشت، ناچار نزد بزرگ موش‌ها رفت و حکایت را به اوگفت. بزرگ موش‌ها گفت: تو نمی‌دانی که هر کس در درون حصار جای داشته باشد، نباید پا را از آنجا بیرون بگذارد؟ بهتر بود که از خانه بیرون نمی‌رفتی! و اکنون که خانه به دست دشمن افتاده، چاره‌ای نیست که خانه‌ی دیگری بسازی. موش گفت: من به زیرکی تو بیش از این اعتقاد داشتم و اکنون که از تو ناامید شدم، هرگز به این خواری تن ندهم و با حیله مار را بیرون می‌کنم. پس منتظر شد تا مار از سوراخ بیرون آمد و در باغ پادشاه رفت. موش نیز به باغ آمد و باغبان را کنار حوض در حال خواب دید. بالای شکم باغبان پرید و او را بیدار کرد. باغبان به تعقیب موش می‌رفت و موش به طرف مار می‌دوید. وقتی به مار نزدیک شد، از چشم آن‌ها دور شد. باغبان نیز وقتی مار را دید، بیلی بر سر او‌‌ زد و مار را کشت. فایده حکایت این است که تا وقتی می‌توانیم با چاره‌سازی کارها را انجام دهیم، احتیاجی به لشکر و هزینه نیست. دشمن را به وسیله‌ی دشمن می‌توان سرکوب کرد و دوستان را نباید به زحمت انداخت.
حکایت پنجم: قباد و دزدان جواهر
زمانی از خزانه‌ی قباد، جواهرات و مروارید بسیاری گم شد و هیچ کس نفهمید آن‌ها را چه کسی برده است! پس به یکی از شاگردان خود گفت: «کمربندی که بر آن شمشیر می‌آویزند و جواهرنشان است، بدون آگاهی دیگران از خزانه بیرون آورد و در جایی که نشان داده بود، دفن کند. با او قرار گذاشته بود که من از تو آن شمشیر را طلب می‌کنم، پس تو انکار کن! و بدان که حقّ تو در نزد من محفوظ است.» شاگرد خزانه آن کار را کرد و بعد از آن، قباد جشن گرفت و نزدیکان را جمع کرد. میان جمع، آن کمربند مرصّع را خواست. شاگردان به خزانه رفتند و آن را نیافتند. قباد اندکی فکر کرد و آن شاگرد را صدا زد و از او کمربند را خواست. جوان انکار می‌کرد! قباد گفت: اگر آن کمربند را ندهی، دستور می‌دهم تو را بر دار کنند و اگر بدهی، آزاد می‌شوی! چون او را به زیر دار آوردند، گفت: مرا به نزد شاه ببرید و از شاه امان خواست و کمربند را تسلیم کرد. شاگردان خزانه که گوهرها را دزدیده بودند، با خود گفتند: پادشاه از دزد خبر دارد و بهتر است جواهرات را به جای خود بازگردانیم. وقتی جواهرات را بازآوردند، قباد از آن به بعد افراد مورد اعتمادی را با آن‌ها گماشت و با این حیله، به هدف خود رسید.
حکایت ششم: حیله رای هند
در شهر نهرواله، رایی بود که به او جسینگ می‌گفتند و خیلی زیرک بود. او با حیله و نیرنگ، پادشاهی می‌کرد. وقتی خبر او به همه جا رسید، بزرگ رایان هند نزد او نماینده‌ای فرستاد که تو را چه کار به این حرف‌ها که ادّعای پادشاهی کنی؟ اگر این ادّعا را کنار نگذاری، با تو وارد جنگ می‌شوم! یک شب جسینگ لباسش را عوض کرد و پیراهن قاصدان را پوشید و به خانه‌ی زن بدکاره‌ای رفت. وقتی زن خوابید، جسینگ کالاهای آن خانه را برداشت و رفت در جایی آن‌ها را دفن کرد. در راه، بافنده‌ای دید. به او گفت: فردا صبح تو را به نزد رای می‌آورند و می‌گویند دیشب دزدی کرده‌ای! تو اوّل انکار کن و در آخر آن را گردن بگیر و جای آن را نشان بده. مطمئن باش پاداش زیادی به تو می‌دهیم! صبح فردا رای سوار بر فیل به صحرا رفت و در راه آن زن بدکاره را دید. زن به نگهبان می‌گفت دیشب لباس‌های مرا برده‌اند؛ یا دزد آن را پیدا کنید یا جریمه‌ی آن را بدهید. رای به نگهبان گفت: بر تو واجب است که حقّ او را به او بدهی و اگر کوتاهی کنی باید جریمه بپردازی و دزد آن را به ما تحویل بدهی. نگهبان گفت: مقدور نیست. رای گفت: می‌خواهی من او را ظاهر کنم؟ پس بتی که از سنگ ساخته شده بود، به او اشاره کرد و گفت: دیشب لباس زن بدکاره‌ای را برده‌اند. پس خودش گفت: سنگ می‌گوید لباس او را در فلان جا دفن کرده‌اند و جای آن را نشان داد. لباس‌ها را آوردند. نگهبان پرسید: دزد چه کسی است تا او را گوش‌مالی دهیم؟ رای از زبان سنگ گفت: اگر به او امان می‌دهید، به شما می‌گویم. سپس رای دستور داد تا مرد بافنده را آوردند و او بعد از این کار اقرار کرد. فرستادگان رایان هندی این حکایت را دیدند. جسینگ به آن‌ها گفت: بروید و به رای بگویید که من بنده‌ای دارم، اگر اشاره کنم فوراً سر تو را نزد من می‌آورد، امّا تو پادشاه بزرگی هستی و مملکت تو دور از دسترس واقع شده است. من قصد تو نمی‌کنم و از این به بعد اگر با من وارد جنگ شوی، سزای خود را می‌بینی. نمایندگان برگشتند و همه‌ی چیزها را تعریف کردند. رای ترسید و برای او هدایای زیادی فرستاد و از این طریق بدون اینکه خونی ریخته شود، به هدفش رسید.
مقاله - پروژه
حکایت هفتم: حیله‌ی جنگی هرثمه
زمانی که هرثمه با ابوالسّرایا وارد جنگ شد، از آب فرات گذشت. لشکر ابوالسّرایا در کنار فرات بودند. وقتی هرثمه از آب رد شد، محلّ جنگ را خیلی کوچک دید. نگران شد! و با خود گفت: این بد جایگاهی است! اگر پیروز شویم از اینجا بیرون نمی‌توانیم برویم و اگر دشمن پیروز شود، یک نفر از ما زنده نمی‌ماند، امّا چون از آب گذشته بود، چاره‌ای نداشت که در همان‌جا با ابوالسّرایا وارد جنگ شود. هرثمه چاره‌ای اندیشید و سواری را روانه کرد. نامه‌ای نوشت و به او داد تا آن سوار هنگام لشکرکشی نامه را به خود هرثمه بدهد. هرثمه به ابوالسّرایا پیغام فرستاد که همین ساعت به من نامه‌ای رسید و در آن نوشته که خلیفه از دنیا رفته است و جنگ بین من و تو تمام شد، بهتر است که صلح کنیم. ابوالسّرایا با دیدن نامه صلح کرد. فکر کرد که هرثمه در بیعت او خواهد ماند. هرثمه فوراً از آب عبور کرد و به جایگاه دیگری آمد. سپس به نزد ابوالسّرایا پیغام داد که خلیفه زنده است و هرثمه به دستور خلیفه بر جنگ باقی است. اینک از آب گذشتیم و محلّ مناسبی برای جنگ پیدا کردیم، بیا تا قدرت‌نمایی ما را ببینی. ابوالسّرایا فهمید که آن مکری بود که هرثمه اندیشیده است، امّا ملامت سودی نداشت و از هرثمه شکست خورد و این پیروزی از عجایب روزگار است.
حکایت هشتم: یعقوب لیث و رتبیل
خداوند به یعقوب لیث همّتی بزرگ داده بود، چنانکه توانست خود را از پستی و خواری به بزرگی و سعادتمندی برساند. خود را به زحمت انداخت تا از مهلکه‌ی نابودی، به تصرّف ممالک رسید. زمانی که صالح نصر از او فرار کرد و به سپاه رتبیل پیوست، رتبیل را تشویق می‌کرد تا لشکر جمع کند و یعقوب لیث را از میان بردارد. رتبیل، لشکر جمع کرد و صالح نصر را همراه گروهی از سربازان که پیشاپیش سپاه می‌رفتند، فرستاد. وقتی یعقوب لیث از آمدن آن‌ها باخبر شد، با پیران مشورت کرد که چگونه می‌توان رتبیل را شکست داد؟ آن‌ها گفتند: باید با او جنگید، حتّی اگر لشکر تو کم باشد، ولی باید بر خدا توکّل کرد. یعقوب سه‌هزار سوار جمع کرد و به جنگ رتبیل فرستاد و مورد مسخره‌ی دیگران قرار گرفت که با این مقدار کم، چگونه با رتبیل مقابله خواهد کرد! پس یعقوب به حیله و چاره‌اندیشی روی آورد. دو نفر از افراد مورد اعتماد خود را به عنوان نماینده به نزد رتبیل فرستاد و گفت: که به او بگویید: یعقوب می‌خواهد به خدمت تو درآید و می‌داند که یارای مقابله با تو ندارد. اگر من بگویم به خدمت او می‌روم، لشکر از من پیروی نمی‌کند و امکان دارد که مرا بکشد. من با این جماعت می‌گویم که با او خواهم جنگید تا ایشان با من همراهی کنند. وقتی به او پیوستم، ضرورتاً ایشان هم با من همراهی خواهند کرد. فرستادگان یعقوب به رتبیل رسیدند و پیام یعقوب را رساندند. رتبیل خوشحال شد و به یعقوب پیام‌های خوبی داد. یعقوب هم فرستادگانی پی‌درپی می‌فرستاد. چون لشکرها در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، رتبیل به صالح نصر گفت: چون دشمن به اطاعت درآمد، باید جنگ را ترک کنیم و روزی را برای دیدار معیّن کرد. رتبیل بر تخت نشسته بود و یعقوب لیث با سه‌هزار مرد شمشیرزن خونخوار در میان صف‌های آن‌ها تاختند و نیزه‌ها را مخفی کرده بودند تا لشکر رتبیل نبیند. وقتی یعقوب لیث به نزدیک رتبیل رسید، سر را پایین آورد که تعظیم کند، ناگهان نیزه را برگرداند و بر سینه‌ی رتبیل زد و او را در دم کشت و لشکر حمله کردند. چون کفّار سر رتبیل را بر نیزه دیدند، فرار کردند و پیروزی نصیب یعقوب لیث شد. روز دیگر شش‌هزار سوار کفّار به سیستان فرستاد و شصت پیشوا و رهبر را سوار بر الاغ کردند و از گوش‌های کشته‌شدگان گردن‌بند ساخته و بر گردن چارپایان انداختند و به بُست فرستادند و از مال و خزینه‌ها آنقدر به‌دست آورد که تصوّر آن نیز نمی‌توان کرد. صالح نصر از این معرکه فرار کرد و به ملک زاولستان پناه برد. یعقوب او را از ملک درخواست کرد و ملک را به نزد یعقوب فرستاد. یعقوب او را زندانی کرد تا در آن فوت شد و مکافات نشناختن حدّ خود که اهل بُست کرده بودند، یعقوب با آن‌ها نکرد. دستور داد تا از آن‌ها پولی را به عنوان جزیه بگیرند و این پیروزی در نتیجه‌ی نیرنگ بود که قبل از او کسی چنین نیرنگی نکرده بود.
حکایت نهم: مکر عمرو عاص در جنگ صفّین
وقتی امیرالمؤمنین علی (ع) در جنگ صفّین پیروز شدند و لشکر معاویه را پراکنده کردند، معاویه به عمرو عاص گفت: هیچ کس بهتر از تو حیله و چاره‌اندیشی نمی‌داند. چاره‌ای بیندیش! عمرو عاص گفت: باید قرآن‌ها را بر نیزه کنیم و بگوییم میان ما و شما حکم، قرآن است. اگر قبول کردند، جنگ پایان می‌یابد و اگر عدّه‌ای بر جنگ اصرار کردند، عدّه‌ای دیگر خلاف آن را می‌گویند و اختلاف بین آن‌ها به وجود می‌آید. پس این کار را انجام دادند، عدّه‌ای از سپاه امیرالمؤمنین سست شدند و حضرت علی (ع) فرمودند: ثابت‌قدم باشید در سخن حق، این جماعت اهل دین و قرآن نیستند و چون مغلوب شده‌اند، از روی مکر و نیرنگ قرآن برداشتند، امّا مردم گفتند: چون ما را به کتاب خدا می‌خوانند، امکان ندارد که آن را قبول نکنیم. پس گروهی از آن‌ها که در گروه خوارج جمع شدند، گفتند: ای علی! اگر اجابت نکنی، تو را می‌کشیم و حضرت را مجبور کردند تا نماینده‌ای به مالک‌اشتر که به جنگ میمنه رفته بود، فرستاد تا مالک برگردد. مالک در جنگ، به پیروزی نزدیک شده بود، امّا نمایندگان به او گفتند: جنگ را تمام کن و به کمک امیرالمؤمنین (ع) بیا، زیرا ممکن است لشکر، او را بکشند یا به دست دشمنش بدهند! مالک گفت: اکنون شما فریب خورده‌اید و بین ایشان دعوا درگرفت. علی (ع) هر دو را منع کرد. مردم فریاد زدند: حکم قرآن را قبول کرده‌ایم. پس شامیان عمروعاص را حَکَم کردند و خوارج ابوموسی اشعری را حَکَم نمودند. حضرت علی (ع) راضی نبود که ابوموسی حَکَم باشد! می‌خواست عبدالله عبّاس حَکَم باشد. آن‌ها چون عبدالله‌بن‌عبّاس پسر عموی حضرت علی (ع) بود، قبول نکردند. حضرت، مالک‌اشتر را پیشنهاد کردند، امّا خوارج قبول نکردند و فقط ابوموسی را قبول داشتند. برای نوشتن حَکَم‌نامه چنین نوشتند که: این کاری است که امیرالمؤمنین علی (ع) بدان راضی شد، امّا عمروعاص گفت: به جای امیرالمؤمنین، نام او و پدر او را بنویسید، زیرا ما به امارت او راضی نیستیم (امیرالمؤمنین علی (ع)، به یاد پیامبر (ص) در صلح حدیبیّه افتادند که سهل‌بن‌عمرو گفت: رسول‌الله را از اسم پیامبر پاک کنید و پیامبر با دست خود این کار را کردند). احنف گفت: اگر امیرالمؤمنین را ننویسیم، می‌ترسم هرگز خلافت به تو برنگردد! پس حَکَم‌نامه را نوشتند و هر دو جانب شهادت دادند، امّا مالک‌اشتر شهادت نداد و گفت: دست راست من بریده باد اگر خطّ من در آنجا آید. پس مهلت تعیین کردند و هر دو حَکَم وارد شور و مشورت شدند. معاویه به مکان معیّن رفت، امّا حضرت علی (ع) چون می‌دانستند کار او بر اساس مکر است، حضور نیافتند. عمروعاص، ابوموسی اشعری را فریب داد و از اوخواست کسی را به جهت خلافت تعیین کند، امّا ابوموسی، عبدالله عمرو را در نظر داشت. عمروعاص معاویه را پیشنهاد کرد، ابوموسی نپذیرفت. پس به ابوموسی گفت: تو علی را خلع کن تا من نیز معاویه را از حکومت خلع کنم، سپس فرد سومی انتخاب می‌کنیم و هر دو برای این نظر متعهّد شویم. ابوموسی به عمروعاص گفت: معاویه را خلع کن، امّا عمروعاص گفت: تو باید شروع کنی، پس ابوموسی به منبر رفت و گفت: ای مردم! تا آنجا که امکان داشت، شرط اجتهاد را به‌جا آوردیم و بر صلاح مسلمانان اندیشیدیم و هیچ نکته‌ای را در رعایت مصلحت مردم رها نکرده و مصلحت را در این دیدیم که هر دو مرد را از حکومت خلع کنیم و شخص سومی را انتخاب کنیم و آتش فتنه را خاموش کنیم. پس با گفتن این مقدّمه، علی و معاویه را از خلافت بیرون کردیم. پس عمروعاص بر منبر رفت و گفت: من در خلع کردن حضرت علی (ع) با او موافقم، امّا معاویه را برقرار می‌دانم. سپس مردمان متفرّق شدند و ابوموسی بعد از شرح آن واقعه، در مکّه ساکن شد و شام به دست معاویه افتاد.
حکایت دهم: شوهر فریب‌خورده
نقل کرده‌اند که: مرد باغیرتی مدّتی حیله‌های زنانه را تحقیق می‌کرد و بر قسمتی از مکرهای آن‌ها آگاهی یافته بود. مرد زنی داشت که او را در خانه زندانی و درب خانه و پشت‌بام را قفل کرده بود. زنش نیز معشوقی داشت، که مدّت‌ها با هم خوش بودند. وقتی آن زن در تنگنا قرار گرفت، معشوقش پیرزنی را به در خانه فرستاد که پیام او را برای زن بیاورد. پیرزن از شکاف در، پیغام را گفت و دختر به پیرزن گفت: سلام مرا به او برسان و بگو: اسیر زندان غم شدم و به دست مردی غیرتی افتاده‌ام که همه‌ی درها را به رویم بسته، امّا حیله‌ای اندیشیده‌ام. تو به معشوق بگو تا نیمه‌های شب به خانه‌ی تو بیاید و تو باید بر در خانه‌ی خود آب بسیاری بریزی و منتظر رسیدن من باشی. پیرزن برگشت. شب زن با شوهرش گفتگو می‌کرد، از او دلجویی می‌کرد و به او گفت: مدّتی است هوس کرده‌ام به حمّام بروم و خود را نظافت کنم و اگر تو لطف کنی و مرا به حمّام ببری، از تو کار عجیبی نخواهد بود. شوهر قبول کرد و صبح زود با هم بیرون رفتند تا به در خانه‌ی پیرزن رسیدند، که آب بسیار ریخته بود. پس زن خود را عمداً، بر آن آب و گل انداخت و چادر او کثیف شد. به شوهرش گفت: از این پیرزن اجازه بگیر تا چادرم را در خانه‌اش بشویم. شوهرش از پیرزن درخواست کرد و پیرزن گفت: من مانند او، دختران زیبایی دارم و او هم مثل فرزند خودم، بگو تا به خانه بیاید و چادر خود را بشوید. زن درون خانه رفت و پیرزن وقتی چادر او را می‌شست، معشوق که نیز در خانه‌ی پیرزن بود، از وصال آن زن نصیبی می‌برد. آن زن مکّار بیرون آمد و به خانه رفت. آن‌گاه به شوهرش گفت: تو نمی‌توانی از من محافظت کنی؛ یا مرا رها کن یا اینکه از محافظت من دست بردار. آن‌گاه حکایت حمّام رفتن و در خانه‌ی پیرزن و معشوق را، به شوهرش گفت و شوهر که مرد عاقلی بود، فهمید که زن با او مکر کرده است. پس فوراً او را طلاق داد و دیگر بر هیچ زنی اعتماد نکرد.
حکایت یازدهم: کتاب حیل‌النّساء
نقل کرده‌اند که: مردی بود که همیشه در مورد مکرهای زنان تحقیق می‌کرد و هیچ زنی را مورد اعتماد نمی‌دانست و کتاب حیل‌النّساء را مطالعه می‌کرد. در بین سفر، به قبیله‌ای رسید و مهمانِ خانه‌ای شد. مرد خانه نبود، ولی زن با نهایت لطافت در خانه بود و با مهمان مهربانی می‌کرد. مهمان از لحظه‌ی ورود مشغول مطالعه کتاب شد تا زن میزبان برسد. زن گفت: این چه کتابی است که می‌خوانی؟ گفت: حکایت‌های مکر زنان است. زن خندید و گفت: همان طور که نمی‌توان آب دریا و ریگ‌های بیابان را اندازه گرفت، مکر زنان نیز قابل اندازه‌گیری نیست، پس از در عشق و دوستی پیش آمد و آن مرد را دلبسته‌ی خود کرد. در آن حال، شوهر زن رسید. زن گفت: هر دو ممکن است کشته شویم، پس به مرد گفت: در صندوق برود. در صندوق را قفل کرد. وقتی شوهرش آمد، به نزد شوهر آمد و شروع به چرب‌زبانی کرد، مدّتی که گذشت گفت: امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف و خوش‌سخن بود. کتابی در مکر زنان مطالعه می‌کرد. من خواستم او را فریب دهم، امّا آن مرد عاقل بود، فریفته‌ی من شد و در دام افتاد و بساط عشق‌بازی پهن کرد. در آن حال تو رسیدی و عیش ما را ناخوش کردی. شوهر به جوش آمده بود و آن بیچاره در صندوق از ترس رو به مرگ بود. شوهر پرسید: او کجاست؟ زن گفت: او را در صندوق کردم، کلید را بگیر تا او را ببینی. همانا آن زن و شوهر با هم شرط بسته بودند و مدّتی بود که مواظب بودند و هیچ کدام شرط را نمی‌باختند. مرد چون خیلی خشمگین بود، شرط را فراموش کرد و کلید را گرفت. زن فریاد زد: یادم تو را فراموش. مرد چون این سخن را شنید، کلید را انداخت و گفت: لعنت بر تو که این ساعت آتش بر جان من نشاندی و مکری قوی به کار بردی تا شرط را ببری. پس با شوهر شوخی کرد و او را خوشحال کرد. چندان که شوهرش از خانه بیرون رفت. پس در صندوق را باز کرد و گفت: ای خواجه! حالا که این را دیدی، دیگر هرگز در مورد زنان تحقیق نکن. گفت: توبه کردم و این کتاب را کنار می‌گذارم که مکر و حیله‌ی شما، بیشتر از آن است که بتوان نوشت.
حکایت دوازدهم: مناره‌ی اسکندریّه و حیله‌ی راهبان
مناره‌ی اسکندریّه، یکی از بنای عجیب در جهان است و ذوالقرنین آن را بنا کرده است. گویند بلندی آن مناره، سیصد ارش است که از سنگ تراشیده شده و زیر آن به شکل مربع و بالای آن، هشت‌ضلعی است و آنچه به عنوان نخستین پایه‌ی آن بنا ساخته‌اند، هشت‌ضلعی است و هر سنگی به اندازه‌ی چهارصد من می‌باشد و بر زبر آن آیینه‌ی چینی نهاده‌اند و طلسمی در آن به کار رفته که به وقت غروب، آفتاب آینه را در مقابل کشتی گذاشته و شعاع آن بر آن افتاده و همه را می‌سوزاند و ممکن نبود که اثر حرارت شدید خورشید را که به‌وسیله‌ی آن آینه بر کشتی‌ها می‌تافت، دفع کنند. وقتی اهل رم خواستند به اسکندریّه حمله کنند، همه‌ی آن‌ها سوختند. وقتی عمارت اسکندریّه به دست عمروعاص افتاد، طایفه‌ی رومیان حلیه‌گر آمدند و خواستند که آن طلسم را باطل کنند. گروهی از عابدان و راهبان مسیحی با هم متّفق شدند و تزویر و حیله ساختند و در آنجا نوشتند که همه‌ی پول‌ها و خزاین و ذخیره‌های ذوالقرنین در زیر این مناره است و برای مقابله با آینه، جماعت اسکندریّه از روی نفاق دین اسلام را قبول کردند و مدّتی در میان مسلمانان زندگی کردند. وقتی خبر به عمروعاص رسید، با حیله‌ی آن‌ها فریفته شد و دستور داد که آن آینه را باید پایین آورد و وقتی خزاین و ذخیره‌ها را درآوردند، دوباره آن را سر جایش بگذارند. سپس مناره را خراب کردند و چیزی از آن حاصل نشد و راهبان که مسلمان شده بودند، گریختند و عمرو دستور داد تا آینه را سر جایش بگذارند و خاصیّت آن آینه دگرگون شود و دیگر سود و فایده‌ای نداشت و رومیان وقتی بی‌اثر بودن آینه را فهمیدند، از دادن خراج امتناع کردند و عمرو پشیمان شد. طایفه‌ای از جهانگردان آن مناره را دیده‌اند و گویند که: در میان دریایی نزدیک اسکندریّه است و پلی ساخته‌اند، از سنگ که وقتی بر آن پل وارد می‌شوی، از طرف دست راست، دری است به اندازه‌ی بیست ارش مربع و به جانب دست چپ، خانه‌های بسیار است و همه‌ی خانه‌ها در یکدیگر راه دارند و به همه‌ی آن‌ها، یک راه بیشتر نیست و همه به هم شبیه هستند و بسیار افراد در آن‌جا گم شوند. وقتی از این خانه‌ها بیرون می‌آیند، راه بر مغازه پیدا می‌شود. خلاصه، اتّفاق نظر است که در جهان بنایی از آن عجیب‌تر کسی نساخته است.
حکایت سیزدهم: خاصیّت مغناطیس
نقل کرده‌اند که: آن زمان که سلطان‌محمود به جنگ سومنات رفت و آن دیار را خراب کرد و بت‌خانه‌ها را سوزاند، در آن دیار بت‌خانه‌ای دید که بتی معلّق میان هوا و زمین بدون بند به ستونی ایستاده! سلطان تعجّب کرد و گفت: این قوم بدین سبب گمراه شده‌اند؟ پس علما و حکما را جمع کرد و راز آن را از آن‌ها پرسید. گفتند: این آسان است. حکمای هند طلسمی ساخته‌اند که چهار دیوار بت‌خانه و سقف آن از آهنربا هست و این بت از آهن است. چون هر چهار طرف خاصیّت جذب آهن وجود دارد این بت که از آهن است، چنین معلّق مانده است. اگر پادشاه می‌خواهد درستی این گفته را آزمایش کند، دستور دهید! تا یک دیوار را خراب کنند، همین که دیوار فرو افتاد، حلیه و تزویر آن‌ها باطل شد.
حکایت چهاردهم: پیروزی به‌وسیله‌ی پوست شتران
نقل کرده‌اند که: در ولایت روم، شتر زندگی نمی‌کرد و آنجا شتر کم است. اسب‌های رومیان شتر ندیده بودند! وقتی محمّدبن‌مسلمه با لشکر اسلام به روم آمد، چند شهر و قلعه را فتح کرد، پادشاه روم لشکرش را جمع کرد. محمّد مسلمه وقتی شمار زیاد آن‌ها را دید، فکری کرد و فرستادگانی را فرستاد تا آن‌ها را سرگرم کنند. به لشکر خود گفت: هزار پوست شتر را جمع کنند و دستور داد تا آن پوست‌ها را پر از کاه کنند و بر آفتاب گذاشتند؛ مانند شتران! وقتی زمان جنگ فرارسید، محمّد مسلمه دستور داد تا هزار اسب توسن تیز پا بیاورند و پوست‌ها را بر ریسمان محکم بستند و جلوی صف قرار دادند، آنچنان که وقتی نگاه می‌کردی، فکر می‌کردی که شترها هستند. وقتی رومیان صف را درست کردند، محمّد مسلمه با اسب، آن پوست‌های شتران را به سوی آن‌ها راند. اسب‌هایشان وقتی شتران را دیدند، رم کرده و مردان خود را بر زمین زدند. لشکر اسلام پشت سر آن‌ها حمله کردند و همه را شکست دادند. به‌وسیله‌ی چنین حیله‌ای، چنان لشکری را شکست دادند.
۴-۱-۹٫ مشاغل مذموم
حکایت اوّل: بازرگان و دختر گدا
در شهر نیشابور بازرگانی بود که در میان بازرگانان نشسته بود و از هر دری با هم سخن می‌گفتند. دختری دیدند بسیار زیبا با اندامی نرم و صاف، دست و پاهایی زیبا، لباسی پاره پوشیده بود و می‌کوشید که اندامش را بپوشاند. پیش آن‌ها آمد و گفت: ای مردان ثروتمند! رحمت کنید بر اصحاب رنج و درد که از توانگری به فقر دچار شده‌ام. آن‌ها از جمال و کمال او تعجّب کردند و هر کس پول خورده‌ای به او داد. یکی از بازرگانان گفت: ای دختر! با این جمال و زیبایی که داری، چرا با کسی ازدواج نمی‌کنی تا تو را از سختی نجات دهد؟ دختر گفت: چه کسی به دامادی با درویشان رغبت می‌کند؟ آن بازرگان گفت: اگر قبول کنی تو را به عقد خود درآورم؟ دختر گفت: منّت دارم، ولی من پدری دارم که اگر اجازه دهد، به عقد تو درمی‌آیم. بازرگان گفت: پدر تو کجاست؟ گفت: با من بیا تا پدرم را به تو نشان دهم. بازرگان همراه او شد تا به کوچه‌ای رسیدند. دختر داخل کوچه شد و بازرگان بر در دکّانی نشست. یکی بیامد و بازرگان را صدا زد. خواجه وقتی آنجا رفت، خانه‌ای دید آراسته و زیبا، پیرمردی دید خوش‌سخن و ظریف‌دیدار بود. از او احوال‌پرسی کرد، نشستند و طعام لذیذ آوردند و خوردند. پیرمرد گفت: آیا شراب لطیف که غذا را هضم کند، میل دارید؟ بازرگان پرده‌ی حیا را کنار گذاشت و از پیر پرسید: تعجّب می‌کنم دختری به این زیبایی را چرا برهنه مشاهده کردم و حال، تجمّل و بی‌نیازی می‌بینم. آن فقر و کمی و با این زیادی چه مناسبتی دارد؟ شیخ گفت: ای خواجه! بدان که من مردی گدایم و شغل من این است با این دختر قرارداد دارم که هر روز یک دینار بیاورد و زن من و خودم نیز همین طور و روزی ما از این شغل است. صبح که شد با ما به مسجد بیا تا چگونگی شغل ما را ببینی. وقتی صبح شد، خواجه بیدار شد. شیخ گفت: باید وضو بگیریم و به مسجد برویم تا شغل ما را ببینی. به مسجد رفتند، وقتی همه جمع شدند، پیر برخاست و شروع به سخن گفتن کرد. وقتی دل‌ها نرم شد، گفت: مردم! من مردی محتاجم و سائل و صبح به لطف شما به مسجد آمدم و پایم به کیسه‌ای خورد، آن را برداشتم و آن کیسه‌ای چرمی است سربسته و هر لحظه ممکن است برای آن مدّعی پیدا شود و اکنون امام مسجد لطف کند و سر آن را باز کند، بیند که چیست که اگر مدّعی آمد، آن را به او بدهند. کیسه را به امام جماعت داد، درش را باز کردند، در آن زیورها و زینت‌ها و خلخال و گوشواره و دویست دینارسرخ بود. همه‌ی جمعیّت ستایش کردند کسی به این فقر و نیازمندی، چنین امانتداری به جای نمی‌آورد. پس گفت: آنقدر مرا بدهید که غذای یک ماه من باشد، پس مردم در حقّ او لطف بسیار کردند و انعام دادند. نزدیک به ده دینار سرخ به دست آورد. پس زن او آمد بر در مسجد شروع به گریه و زاری کرد و بر سر خود می‌زد. گفتند: تو را چه می‌شود؟ گفت: من زنی آرایشگرم و در همسایگی ما مردی درویش است که دخترش را عروس می‌کرد. از من خواست تا زیورآلاتی از خانه‌ی ثروتمندان برایش به امانت بگیرم تا عروسی را برگزار کند. من صبح همه را بردم تا به صاحبش بدهم، در این کوچه کیسه از دستم افتاد و گم شد و بدتر این است که هیچ کس باور نمی‌کند. اهل مسجد گفتند: نشانه‌های آن کیسه را بگو که آن به دست مردی دیندار افتاده است، زن همه‌ی نشانه‌ها را داد، پس کیسه را به او دادند. آن زن گفت: ای مردم! عهد کرده‌ام دیگر هرگز آرایشگری نکنم، به خاطر خدا به من پولی بدهید تا قدری پنبه بخرم و بریسم و از بهای آن غذایی برای فرزندانم تهیّه کنم و گریه کرد. مردم رحمشان آمد و به او پول دادند. آن بازرگان را به خانه آوردند و گفتند: شغل ما را دیدی و این یک روش از هزار روش ما برای گدایی است. اکنون اگر به معاشرت با ما رغبت داری، برای ما دامادی بهتر از تو نیست، امّا پیمانی بسته‌ام که دخترم را به کسی بدهم که مالش از گدایی به دست آمده باشد، اگر او را می‌خواهی، باید از راه گدایی چیزی به دست آوری. بازرگان گفت که: من از سرشناسانم، چگونه گدایی کنم؟ شیخ گفت: من به تو یاد می‌دهم. چند روزی باید خودت را به مردم تنگدل و ناراحت نشان دهی و هر کس حال تو را پرسید: بگویی که این راز مرا نگهدارید و مرا زیان بسیار رسیده است و پولی ندارم که خرج کنم و خودم را تسلیم کرده‌ام تا مرگم فرا برسد. خواجه نصحیت را گوش کرد و رفت و به هر کس از دوستانش می‌آمد، می‌گفت. آن‌ها هر کدام به او چیزی می‌دادند و او از این راه نعمتی به دست آورد و به نزد شیخ می‌آورد و شیخ او را ستایش کرد. شیخ گفت: اکنون دخترم را به تو می‌دهم، به شرط اینکه دیگر گدایی نکنی. مرد گفت: چندین سال بازرگانی می‌کردم و خودم و مالم را به خطر می‌انداختم تا سودی به دست آورم، اکنون بی‌هیچ مایه و سرمایه‌ای، چندین دینار به دست آوردم. هرگز از این کار توبه نکنم، پس آن پیر گدا گفت: این کار در دل تو شیرین شد، پس داماد او شد و دخترش را به او داد.
حکایت دوم: سقّای گنگ
قاضی اوش، جملات مسجّع می‌گفت و در این باب، کتابی به نام مفتاح‌النّجاح نوشته است. می‌گویند: پیوسته سجع‌نویسان از مردم سیستان گلایه می‌کردند که حیله‌ها و نیرنگ‌های ما، در آن‌ها اثر نمی‌کند. قاضی اوش گفت: من می‌روم و از ایشان مال زیادی به دست می‌آورم. پس به سیستان رفت و کوزه‌ای خرید و سقّایی کرد. خود را گنگ نشان می‌داد و در ازای آب دادن، پول نمی‌گرفت. با اشاره به آن‌ها می‌گفت: برای من دعا کنید تا زبانم باز شود. وقتی در آن شهر مشهور شد، به او سقّای گنگ می‌گفتند. شبی وقت سحر به در خانه‌ی قاضی آمد و گفت: به قاضی بگویید سقّای گنگ آمده و خبر مهمّی دارد. او به قاضی گفت: بدان که الآن در خواب، پیامبر (ص) را دیدم و به دست و پای ایشان افتادم و گریه کردم. پیامبر (ص) آب دهان خود را در دهان من انداخت و دست مبارک را به سینه‌ی من گذاشت و دعا کرد. وقتی بیدار شدم، زبان خود را گشاده دیدم. اگر قاضی دستور دهد، فردا صبح به منبر می‌روم و همه‌ی خلق را از این معجزه آگاه می‌کنم. پس اجازه داد. روز دیگر این خبر در شهر پیچید که گنگ می‌خواهد صحبت کند. همه‌ی مردم در مسجد جمعه حاضر شدند و قاضی اوش به منبر رفت و گفت: ای مسلمانان! مدّتی در اطراف جهان گشتم و از هر کسی التماس دعا خواستم، به زیارت مردگان هم رفتم و کمک خواستم، امّا کلید قفل زبان من مقدّر بود که به همّت بزرگان این سرزمین باز شود. اکنون می‌خواهم به شهر خود بروم، هر کس به من لطفی کند و پولی بدهد. پول شما را برای فقیران آن شهر می‌رسانم، پس هر کس به او پولی داد و مبلغی پول جمع شد، آن پول‌ها را گرفت و از سیستان به مراغه برگشت و نامه‌ای فرستاد و نوشت: حیله‌ی من شما را فریفت. من گنگ سقّا نبودم، بلکه فردی صاحب علم و دانش بودم.
حکایت سوم: ترفند گدایان
یکی از واعظان لطیف‌طبع، به شهری از شهرهای عراق رفته بود و در مجالس وعظ، خوب موعظه می‌گفت. مردم آن شهر مریدش شدند و به گوش دادن پند او رغبت نشان می‌دادند. شبی برای جمعی از مردم وعظ می‌گفت و مردم را منقلب کرده بود. در آن میان، جوانی آمد و بدون ترسی از منبر بالا رفت و گریبان او را گرفت و گفت: ای دزد ناپاک! مدّت یکسال است که پدر مرا کشته‌ای و الآن از تو قصاص می‌خواهم! مردم وقتی شنیدند، فکر کردند دروغ می‌گوید و خواستند او را ادب کنند. پس واعظ گریه کرد و گفت: ای حاضران مجلس! می‌دانم که روزی این راز آشکار خواهد شد، پس بهتر است که اعتراف کنم. در ایّام جوانی، پدرش را کشتم. حال می‌خواهد عفو کند یا اینکه قصاص کند. اگر امروز به شمشیر قصاص کشته شوم، بهتر از آن است که در قیامت به عذاب بزرگ گرفتار شوم. جوان او را به میدان آورد و شمشیر بر او کشید. مردم گفتند: از کشتن این عالم خوش‌سخن چه فایده‌ای به تو برسد. ما دیه‌ی پدرت را به تو می‌دهیم. جوان، از عالِم گذشت و هزار دینار گرفت و صلح کرد. عالم از شرم مردم، دیگر وعظ نگفت و از آن شهر رفت.
راوی می‌گوید: بعد از مدّتی در شهر نیشابور از میخانه گذر کردم. عالم و جوان را آنجا دیدم، نزدیک رفتم و به آن‌ها گفتم: آن، چه دشمنی و این، چه دوستی است؟ هر دو خندیدند و گفتند: ما هر دو شریک و هم‌دست بودیم و آن حقّه‌ای بود که ساخته بودیم تا به وسیله‌ی آن، پولی به دست آوریم.
فصل پنجم
بررسی عناصر ساختاری حکایت‌ها
آموزه‌های اخلاقی در جوامع‌الحکایات
آموزه‌ها و ارزش‌های اخلاقی، همانند پاسبانی هستند که انسان را در راه دشوار رسیدن به کمال، یاری می‌کنند و مانع انحراف او از مسیر اصلی می‌شوند. علم اخلاق از آن‌رو که فضیلت را از رذیلت و خیر را از شرّ جدا می‌کند، همواره اهمّیّت داشته است. این علم می‌خواهد معلوم کند که کدامیک از ملکات نفسانی انسان، خوب و مایه‌ی کمال و فضیلت است و چه ملکاتی بد، رذیله و مایه‌ی نقص اوست تا آدمی بعد از شناسایی آن‌ها، خود را به فضایل آراسته سازد و از رذایل فاصله گیرد.
موضوعات اخلاقی در جوامع‌الحکایات و لوامع‌الرّوایات، در قالب حکایت‌های تاریخی، مذهبی، دینی و… آمده است. در کتاب گزیده‌ی جوامع‌الحکایات و لوامع‌الرّوایات، قریب سیصدوسی حکایت آمده است که دربرگیرنده بیست‌وهشت موضوع از فضایل اخلاقی و هشت موضوع راجع به رذایل اخلاقی است.
فضایل اخلاقی، عبارتند از: توحید، نبوّت، عدالت، شجاعت، توکّل، حیاء و عفّت، حلم، علوّ همّت، پند و اندرز، مشورت کردن، شکر، ضیافت، رحم و شفقت، حزم و دوراندیشی، درایت و تدبیر، نیّت خیر، کَرَم و بخشندگی، تواضع و فروتنی، رازداری و امانتداری، زهد و ورع، عفو و گذشت، وفای به عهد، توجّه به حلال، کیاست و زیرکی، ادب، اخلاق و محاسن سیر، ارزش علم و خرد.
رذایل اخلاقی، عبارتند از: حسد، مکر و حیله، جهل و نادانی، اسراف، در مذمّت دروغ و راستگویی، حرص و طمع، بخیلی، سخن‌چینی و خیانت.
در این فصل، نمونه‌هایی از فضایل و رذایل اخلاقی با ذکر حکایت‌ها و ساختار و عناصر آن‌ها آورده شده است.
۵-۱٫ فضایل اخلاقی و ساختار و عناصر حکایت
۵-۱-۱٫ وفای به عهد
وفای به عهد، مرام عاشقان است. قرآن کریم، پیمان‌شکنان را در رده‌ی زیانکاران دانسته است. (رازانی، ۴۸۲:۱۳۹۱)
تعداد پندهای موجود در کتاب گزیده‌ی جوامع‌الحکایات به نُه حکایت می‌رسد که به بررسی دو نمونه از آن می‌پردازیم.
۵-۱-۱-۱٫ درست‌پیمانی:
در تفسیر نقل کرده‌اند: اسماعیل پیامبر (ع) با مردی در راهی می‌رفتند. آن مرد به او گفت: «ای پیامبر خدا! بر سر راه، منتظر من باش تا بیایم.» حضرت اسماعیل (ع) دو روز آن‌جا نشست، ولی گذر مرد بر آنجا نیافتد و روز سوم آمد و در پای اسماعیل افتاد و عذرخواهی کرد و گفت: «چرا وقتی به وعده‌ام وفا نکردم و دیر آمدم، شما از آنجا نرفتید؟» حضرت اسماعیل (ع) فرمود: «چون وعده داده بودم که منتظرت باشم، پس نمی‌توانستم برخلاف وعده‌ام عمل کنم.» به این دلیل، خداوند در قرآن او را راست‌پیمان نامید.
نوع داستان: تاریخی.
شخصیّت‌ها:
ـ اصلی: حضرت اسماعیل (ع)، مرد ناشناس.
ـ فرعی: ـــــ .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...