از جمله اندوههایی که سبب سرودن حسرتانگیزترین عاشقانههای وی شده، غم عشقی است که او در جوانی تجربه کرده است. این موضوع دریغ و دلتنگیهای زیادی برای وی در پی داشته و مضمون برخی از اندوهیادهای او به خود اختصاص داده است.
پایان نامه - مقاله - پروژه
آتشی در نوجوانی دل به دختری روستایی سپرد که او نیز عشقی ساده نسبت به منوچهر داشت؛ امّا دخترک در جوانی بر اثر سرطان درگذشت. «ردّپای این عشق ناکام را در تمامی اشعار آتشی میتوان دید، چنان که حتّی سالهای بعد نیز با وفاداری عجیبی از عشق ناکامش یاد میکند و در واقع ادّعای خود شاعر این است که عشق آن دختر، او را شاعر کرد» (سیدخشک بیجاری، ۱۳۸۷: ۱۰۴). آتشی در این باره میگوید: «خاطرۀ آن عشق همواره با من بود و ردّ آن را میتوانید در شعرهای من در سالهای بعد نیز پیدا کنید» (یا حسینی، ۱۳۸۲: ۶۶).
آتشی در قطعۀ «دیدار در فلق» خاطرۀ این عشق را با زیباترین احساسها و غمانگیزترین حسرتها بیان میکند.
اکنون چه میکنی؟! ای بانوی قشنگ من/ -از خود قشنگتر!/ با من، -ای جادۀ دراز شبی را، هرگز/ با پای تن نیامده تا صبح و بیوۀ من/ آن کودک نزادۀ ما/ که نطفه در فلق شیرگونه، در سپیده گرفت، اکنون کجاست؟/ با بادبادک سبک خوابهای تو/ آیا سوی ستارۀ سحری/ پر، وانکرده است؟/ آن لادن لطیف/-که روی نیمکت مدرسه به رمز مینهادی/ تا گفتگو بکنی/ -مرموز، از دور دست عاطفه، با آرزوی من/ اکنون کجاست؟/ آیا میان برگ کتابت پژمرده است؟/ یا در طراوت گلدان سرخ قلبت، شاداب مانده است؟ (همان،۳۲۶- ۳۲۵)
آتشی از مطرح کردن عشقهای جنسی دوری کرده است. عشق او عشق پاکی است که پایانی غمانگیز دارد تا جایی که تمیمی بر این باور است که آتشی هیچگاه یک عاشق دل سوخته نیست بلکه به عشق با پهلوی قویتر غرور رویارو میشود و اینگونه غرور در شعر او به توصیف اجمالی معشوقه و گذر از شرّ و شور آن و بایگانی خاطرهاش به مثابه رویدادی همسنگ دیگر حوادث زندگیش ختم میگردد (تمیمی، ۱۳۸۵: ۱۹۵).
آتشی دربارۀ عشق اوّلیۀ خود میگوید: «معشوق من زیباترین دختر روستای چاهکوتا بود. افسوس که من زود از تحصیل سرخوردم و به شهر بازگشتم. او را به مردی دادند و در عنفوان جوانی، بیماری سرطان از پا درانداختش. روح او هنوز در خیالهای من پرسه میزند.» (تمیمی، ۱۳۸۵: ۲۹).
آتشی در قطعۀ «چاه، و وهم تلسکوپها» اندوه خود از مرگ معشوق را اینگونه بیان میکند:
دختری از پلّکان قصری پایین میآید/ دامنی از پولکهای رخشان دارد/ و به من که میرسد خندان میگوید:/ بالاخره به وطن بازگشتی؟/ میپرسم: وطن؟/ میگوید فراموش کردهای آن روستای بیابانی را/ و نخلی که زیر آن/ به آواز فاختهها و خواندن عندلیبان گوش میدادیم/ و کلاغی سبز، رطب در دهان ما میانداخت؟/ مرا امّا خیلی زود به باتلاقهای زمین فرستادند/ و تو تنها ماندی (آتشی،۱۳۹۰: ۱۶۳۲- ۱۶۳۱)
عشق این دختر سبز چشم چون نسیمی گاه مداوم و گاه گذرا از میان رؤیاهای دلانگیز شاعر میگذرد و او را با رنج هجران تنها میگذارد و آه حسرت را از نهاد شاعر بر میانگیزد. نوستالژی این عشق چنان در روح و جان آتشی ریشه دوانیده که همه چیز را به رنگ سبز میبیند و با این رنگ به توصیف زیباها میپردازد. پس از رنگ سبز، آبی از پر بسامدترین رنگهای به کار رفته در شعرهای آتشی است.
آتشی علاوه بر عشق ناکام این دختر چاهکوتایی، دو بار ازدواج کرده است که هر دو بار به جدایی انجامیدهاست و این درد، جان‌مایۀ برخی عاشقانههای اوست. شعر «زنی سراسیمۀ رؤیاها» یکی از فراقنالههای اوست. حضور زن برانگیزندۀ درون شاعر عاشق است. دیگری است که حضور ذهنیاش مایۀ فعّال شدن ذهن است، پس غیاب او نیز تنها با یادی، صدایی یا نامی که از او هست بازمایۀ وجد و فوران خیال و رؤیا و ذهنیّت شاعر است (مختاری، ۱۳۷۸: ۱۳۶).
همیشه، همیشه/ زنی به هیئت سوگواران در رؤیاهایم پرسه میزند/ چه میکند و چه میجوید از رؤیاهای من/ زنی که نمیشناسمش؟/ از کجای نهفت فراموشیهایم برآمده/ و ماندگار شده در خوابهایم…/ سوگوار که‌ای بانو! و از خوابهایم چه میطلبی؟/ -سوگوار خویشم که در این حوالی مردهام و گور خود را میجویم…/ -مرا به تشویش نشاندهای آخر و قرارم را به بیداری و خواب/ گرفته، پرسههایت/ -تشویش؟/ گورم را عاقبت در بیغولههای جانت پیدا میکنم/ - در آنجا که هرگز بدان راهم ندادی/ و در آن فرو میخوابم آرام/ و تو آرام میشوی برای ابد! (آتشی،۱۳۹۰: ۵۹۷- ۵۹۶)
در شعر «بی بهار سبز چشم تو» عشق پاک خود را میسراید:
امروز- فرسوده- بازگشتم از کار/ اما لبهای پنجره به پرسش نگاهم پاسخ نگفت/ و چهرۀ بدیع تو از پشت میله های فلزی نشکفت/ امروز، اتاقها-مانند درّههای بی‌کبک سوت و کور است/ بیخندههای گرم تو- بی قال و قیل تو، امروز خانه گور است/ … امروز بی بهار سرسبز چشم تو مرغان خسته بال نگاهم/ از آشیانه پر نکشیدند/ و قوچهای وحشی دستانم در مرتع تنت نچریدند…/ امروز در خشت و سنگ خانه غربت غمناکی بود/ و با تمام اشیا-دیگ و اجاق و پنجره و پرده/ اندوه پاکی بود… (همان،۱۹۳- ۱۹۱).
در قطعۀ «زنی با چهار نام» به توصیف معشوق میپردازد:
سومین زن نامش «عشق» بود/ چشمان سبز شگفت داشت/ که در هر نوری دیگرگونه میگشت:/ سبز گندمی، سبز دریایی، سبز یشم و زهر و سبزبن برگهای کوهستانی/ چشمانی شاد و هیاهوگر/ که هستیش وابسته جنبوجوش بود/ که میخواست مرا به فراز قلّههایی بکشاند/که قرنها پیش از آنها فرود آمده بودیم/ پس رنج تلخ عمیق مرا که حس کرد/ پژمرده و پلاسیده شد/ و چون به میان بیشههای مردابی میخزید ناله سرداد:/ دیگر نخواهمت دید/ «امّا تو مرا در نام دیگر بازخواهی جست ای تن‌وارۀ انکار!» (همان،۵۸۳).
عشق در شعر آتشی با تنهایی و خیال آمیخته است. آتشی پیش از آنکه با معشق درآمیزد و عشق ورزد با «خیال او» یا بهتر است بگوییم با «خیال خود» سرگرم عشقبازی و مهرورزی است (تمیمی، ۱۳۸۵: ۱۱۸)، لذا کلمۀ «رؤیا» را بسیار در شعر خود به کار برده‌است:
با چشمی از کلمه به سیمایی از سطر دیدارت میکنم/ پریشان میشود دفترم به شورش دلشورهای/ سرازیر میشوی در من/ -بزغالگان سرازیر از پشتۀ گرگ زده-/ سرازیر میشوی و فرا میگیرمت/ -مرتعی ایمن-/ و فرا که گرفتی مرا تو هم/ پر میشوم از صدای زنگوله/ با دهانی از کلمه- به غلغلۀ غزل فرو میخوانمت/ با سینهای از چاه/ تا که فرو بیایی- ای چاه‌بانوی کبوترها-/ پر شوم از آشیانهها و صدا/ به پروازی از واژه، به قیقاجی از پرواز دیدارت میکنم… (آتشی،۱۳۹۰: ۷۱۶).
دلتنگی شاعر برای معشوقاش همیشه همراه اوست:
هنوز که هنوز است دلم میخواهد/ سپیدهدم از صدای گنجشگان برخیزم/ و از فراز پرچین ترا ببینم، در کوچۀ روستا/ دامنکشان و نورافشان/ پشت غبار نازک بزغالهها (همان،۱۲۷۳).
تو از شعرهای ناسرودۀ من افتادهای/ در کلمههایم بازی کردهای/ در نیماییهایم قد کشیدهای/ در غزلهایم بالغ شدهای/ و در اوّلین شعر سپیدم/ بدرود گفتهای و دور شدهای…./ این است که امروز تمام شعرهای من/ فراقیهای توست… (همان،۱۶۹۰).
آتشی در بسیاری از اشعارش از جمله در «خاکستر»، «مناجات»، «ای چراغ قصّههای من»، «عهد»، «نعل بیگانه»، «ترانۀ دیدار»، «غزل کوهی»، «یک روز»، «آواز مردی که از کرانۀ تردید میآید»، «سمت زخم»، «دیدار»، «وصف گل سوری»، «آواز شریر برای دختر شرور»، «آوازهای آتش»، «وصل»، «شعر دوبارهها»، «فراقی ۱ و ۲ و ۳»، «حرام است عشق»، «غزلی برای چشمها»، «با آخرین قدمها»، «پیشنهاد»، «جوی نازک»، «اکنون که تابستان در گذر است»، «بانوی گیلاس و گندم»، «فراقی»، «تلنگری بر سیم عصر»، «مکالمه»، «در ابتدای حافظه»، «فاتح گلگشتهای پیری»، «غزل سبز غزل سبزه»، «تلواسه»، «چکامۀ کیهانی»، «معنای ما»، «اسپانیولی»، «در آبهای فردا»، «غزل آینه»، «نامه ۱»، «تا قصیدهای»، «کنار هرچه دلش خواست»، «از تو فانوسی میآید»، «ترانههای زیر پنجرۀ ماه»، «نام تو»، «زنی سراسیمه رؤیا»، «ثعلبها و سیاوش»، «ماه کنار خوابم»، «پاسخ»، «عشق یعنی»، «بالای سر تو»، «اتّفاق آخر»، «دیدار اوّل»، «ترانه خیس‌خورده»، «ستایش»، «شکفتنهای تاریک»، «بعد از سفر»، «نام تو بر میهنم»، «ارتشهای شک»، «حضور ازلی»، «از آسمان آزادی…» «رمز نام»، «پیام فتحی وارونه»، «گریز» و… به نوستالژی یاد معشوق و درد عشق پرداخته است.
البتّه باید توجّه داشت که عشق شاعر، گاه منجر به رؤیاپردازیهای شاعرانه میشود و واقعیّت داشتن و نداشتن عشق او را با هم در میآمیزد، رؤیایی سرشار از حسرت و اشتیاق.
۴-۵- پیری و اندیشیدن به مرگ (مرگ اندیشی)
آتشی، شاعری است که روح مرگاندیشی و احساس پیری، بسیار کمتر در وجودش رخنه کرده است. وی برخلاف نادرپور از پیری صرفاً به عنوان یک واقعیّت طبیعی زندگی یاد میکند که با حسرت و دریغ خوردن برگذشتهها (کودکی و جوانی) همراه است، لذا به اندازۀ نادرپور پیردل و پریشان نیست. در حالیکه نادرپور، پیری و مرگ آدمی را از وحشتناکترین حوادث زندگی آدمی میداند و حتّی در اوج جوانی هم مدام در اضطراب و پریشانخاطری و ترس از آن به سر میبرده است.
آتشی در شعر «ماه و شاعر» از درد پیری و گذر عمر با ماه سخن میگوید:
ای ماه، وقتی که من کودک بودم/ تو ماه بودی/ وقتی که من جوان بودم (و پیر میگذشتم از هر چیز)/ تو باز ماه بودی/ وقتی که من به پیری میرفتم (و مینوشتم از مرگ)/ تو باز ماه بودی/ و اکنون که من/ -شانه به شانۀ مرگ- از ساحلهای خاموش میگذرم و ریگ روزها را/ در باتلاقهای راکد شبها میاندازم/ تو باز «ماه» استی (همان،۴۲۶- ۴۲۵).
شعر «منهای بیست و چند بهار» یکی از اشعار او است که در آن بسیار واقعبینانه، غم گذر زمان و عمر را بیان کرده است:
چه خوب است لبخند تو تا با آن/ -به دنیا که نمیشود- به خودم بخندم/ چه خوبند چشمهای تو- تا/ با چشمهای تو/ -به خودم که نمیشود- به دنیا نگاه کنم/ میکنم، امّا ناگاه/ هفتاد سال آوار میشود میان من و تو (منهای بیست و چند بهار)/ و میان چشمها و لبخند تو- که چه خوبند همچنان-/ و من که دیگر هیچ چیز/ نه میبینم و نه میخواهم ببینم (همان،۱۳۹۲).
در شعر «ترانهها» نیز بسیار هنرمندانه به توصیف ضعفهای پیری میپردازد.
این همه به شعرها فکر نکن/ -روزی مثل موهای من، سپید خواهند شد-/ کمی به دست من فکر کن که به جای قلم/ حالا عصایی با خود میگرداند/ -مثل سربازی برگشته از جنگ/ که فقط زخم بزرگ سر خود را هدیه به خانه میآورد (همان،۱۴۱۹).
آتشی در شعر «برکه و آینه» زلف به باد سپردۀ سالهای دور (جوانیاش) را میبیند که برف‌پوش پیری شده است.
آتشی با وجود تمام دردهای شخصی و اجتماعی، شاعری پرجنب و جوش است. او برای آرامش یافتن؛ فریاد بیداری کشیدن، انتظار کشیدن برای آمدن سواری نجات بخش بر اسب سفید و بازگو کردن دردهای اجتماعی و یادآوری خاطرات گذشتۀ پربارش را بر راکد ماندن و انتظار کشیدن برای مرگ ترجیح میدهد.
…مرا- که بی گناهی به این زمین آجری تلخ بستهاند/ تا خواب چاه های قدیمی ببینم/ تنها گریزم اینکه به آبهای فردا بیندیشم/ تا نگذارم صدای هرزۀ بیداران/ عبور عاشقان را به زهرخند آشفته کند (همان،۸۸۹- ۸۸۸).
فرصتی ای مرگ/ تا برای آخرین بار بربطم را بردارم/ و در این کوچههای مرده/ بنوازم و بخوانم به شور…/ کورها را بینا و بینایان را دیوانه کنم (همان،۵۶۹- ۵۶۸).
او حتّی در قطعۀ «معنای ما»، مرگ را عین عدالت میداند، البتّه گاهی نیز مرگ را هراسانگیز و تلخ میداند:
… تنها سفید بد، کفن است/ که بر نگاه میآویزد/ آن حجم سنگین را که بر نخواهد خاست دیگر (همان،۷۴۸).
در شعرهای «دیدار اوّل»، «وقتش است» و «پرسش و پاسخ»، «سیر حسرت»، «از پای سنگ صبور»، «فاتح گلگشتهای پیری»، «زنی سراسیمۀ رؤیا» میتوان درد پیری او را دید.
۴-۶- تنهایی
آتشی اگرچه غرق در رؤیاهایش است و نسبت به نادرپور، تنهایی را کمتر احساس میکند؛ امّا او هم به حکم انسان بودن، حسّ غریب تنهایی را تجربه میکند.
… ما، کاروانیان کوچک/ ما کاروانیان با هم و… تنها/ - هریک دورن پیلۀ خوف خود تنها-/ (انسان همیشه در ورطههای هول و خطر، خود را تنها مییابد/ حتّی میان هزاران دوست/ حتّی کنار یار/ این راز دردناک انسان است) (همان،۱۰۹۰).
او خود را یک کولی تنها میداند که از طایفه و قافلۀ گذشتۀ پدری خود جا مانده است:
….من کولی ز طایفه واماندهام/ واماندهام ز قافله/ تنها میان صحرا، تنها میان کوه/ میخ سیاه‌چادر خود را میکوبم هر شب/ و دیگهای کهنۀ تنهایی را/ زنگار میزدایم با صیقل ترانه/ و کاسۀ سیاه شب را با ماسه های گریه میسایم… (همان،۳۱۰).
در قطعۀ «زنی با چهار نام»، خود را «تنهایی» نامیده است.
…. زنی آمده بود به دیدارم که چهار نام داشت/ تا مردی را وسوسه کند/ که نامش «تنهایی» بود (همان،۵۸۴).
با منِ در خلوت نشسته- فراموش/ هیچ لبی وا نمیشود به درودی/ چشمچران شعلۀ چراغک هیزم/ - چشمکزن با چراغهای خیابان/ پنهان، جاری کند اشارۀ دودی/ پنجرهها، داستانشان همه با دور… (همان،۲۸۹).
در شعرهای «بزم»، «حس» و «سمت واقعه» هم میتوان درد تنهایی شاعر را حس کرد.
۴-۷- غم غربت روستا (رو ستا ستایی) و شهر ستیزی
ستایش روستا و ستیز با شهر و زندگی شهری یکی از موتیفهای پرمایه و گسترده در شعرهای آتشی است. وی هویّت خود را در روستا و سادگی و طبیعت آن جستجو میکند. آتشی در شعر «سیر حسرت»، بر از دست رفتن روستای زادگاهش حسرت میخورد:
…. گر این سیاه سوخته دل آن است/ آن شورها و هلهله‌هایش کو؟/ ناقوس اشترانش خاموش است/ غوغای درهم گلههایش کو؟/ … شب، شیر گوسفند سفیدش را/ دیگر به دیگ کوه نمیدوشد/ آواز کبک در دل کوهستان/ چون چشمههای پاک نمیجوشد/ آن روز، آفتاب طلا میریخت/ بر سینۀ برهنۀ این صحرا/ و آن اسبهای وحشی سنگینگام/ میکوفتند سینۀ خرمنها/ امروز جز سکوت و سیاهی نیست/ دامن گسترده بر سر این ویران/ توفنده گردباد هراسانی است/ تنها سوار خستۀ این میدان…. (همان،۴۸- ۴۷).
در شعر «بر جادههای اطلس»، آرامش را در روستای زادگاهش میجوید:
…. در شیبهای خرّم که عکس میشها/ با بوتههای سبز گلاویز بود/ و دختران مزرعه غرق لباسهای گلبفت/ با بافههای سبز علف بر پشت/ در کوچههای دهکده میرفتند/ در جذبۀ سرود/ «ای نقطه های کوچک!»/ من نقطه های کوچک را میجستم/ تا زخم ناشناس پیشانی غرورم را/ در چشمههای ژرف بدایت/ با آبهای تازه شفا بخشم/ و گلۀ رمیدۀ بزهای خاطره را/ - از هول گرگهای فراموشی/ به جلگههای ایمن بسپارم/ و خود به نیمروز عطش در سایۀ معطّر سدری کهن/ آسوده، سر به خشت فراغت بگذارم (همان،۳۱۴).
آتشی روستا و طبیعت آن را با سوارکاری، اسب، چوپانی، گلۀ گوسفندان و بزها، چرا، غبار گلّهها، دهقانان، دشت و درّه، شکار، راه های سنگلاخی، حملۀ گرگها، دختران و زنان روستایی با لباسهای رنگین، آداب و رسوم مردم و… به تصویر میکشد و چنان از تکتک صحنههای زندگی روستایی و طبیعت آن، هنرمندانه سخن میگوید که خواننده را مبهوت و مشتاق میگرداند. یاد روستای زادگاهش و طبیعت ناب و آداب و رسوم و اعتقادات مردمان این دیار در شعر آتشی فراوان است. او بسیار هنرمندانه تمام تجربیّات خود از زندگی روستایی را که حاصل گذر بهترین لحظات عمر او در میان روستا و مردمان روستایی است؛ در قالب شعر به تصویر میکشد. تصویری که تمام و کمال، سادگی روستا، زندگی بیدغدغۀ روستایی و آرامش خاطر انسان در طبیعت روستا را انعکاس میدهد و حسّ و تجربۀ شاعر را به خواننده انتقال میدهد.
استفادۀ او از عناصر مختلف طبیعت روستایی در شعرش بی نظیر است.
یک نکتۀ حائز اهمّیّت در استفادۀ آتشی از عناصر طبیعت، توجّه خاصّ و استفادۀ فراوان او از تصویر اسب و گنجشک و کبوتر است. این مسأله از لحاظ روانشناسی نوستالژیک قابل تأمّل است و ریشه در گذشتۀ پدری و خانخانی او و خاطرات کودکی‌اش دارد؛ خاطراتی که هویّت او به شمار میروند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...