هر کس طبایع او معتدل باشد، مزاج او صافی گردد، و هر کس مزاجش صافی باشد، اثر نفس در وی قوی گردد، و هر کس اثر نفس در او قوی گردد، به سوی آن‎چه که ارتقایش دهد بالا رود، و هر که به‎سوی آن‎چه ارتقایش دهد، بالا رود به اخلاقِ نفسانی متخلّق گردد و هر کس به اخلاق نفسانی متخلّق گردد، موجودی انسانی شود نه حیوانی، و داخل در ملکوت گردد.[۲۹]
جهت فهم بهتر این روایت شریف، باید توجه داشت که در نگاه اسلامی، «نفس ناطقه» به‎ عنوان موجود مجرد، بدن را تدبیر می‎کند و همواره سعی دارد آن را در تعادل قرار دهد و اگر به جهت تأثیر عوامل خارجی، از تعادل خارج شد، به‎طور طبیعی و تکوینی تلاش می‎کند تا بدن را به تعادل برگرداند. از این‌رو اگر طبایع انسان که از امور مؤثر در نفس انسان هستند از تعادل خارج شوند و باعث کدورتِ مزاج شوند، «نفس ناطقه» مجبور است که جهت اصلاحِ این عدم اعتدال، از توجه به عالم قدس منصرف شود و به تدبیر مزاج بپردازد. در واقع در این حالت «طبیعت» دارد اقتضائات خود را به «نفس» تحمیل می‎کند که در اصطلاح اهل سلوک از آن به «حکومت طبع بر نفس» تعبیر می‎شود. این حکومت، به‎صورت «هوی» و تمایلات نفسانی، خود را بروز می‎دهد و باعث غلب، هوی بر «نفس ناطقه» که همان عقل است می‎شود. «الهی… و عقلی مغلوب و هوائی غالب». بنابراین، مبارزه با هوای نفس، از این منظر یعنی حاکم کردن نفس انسانی بر «طبیعت» و اقتضائات آن، که در شرح این روایت شریف، بدین گونه میتوان گفت که: کسی‎ که طباع او معتدل باشد، مزاجش صفا دارد و از کدورت و ثقل و انحراف در اقتضائات دور است و چنین مزاجی حاکم بر نفس نیست و اقتضائاتِ غیرمعتدلی ندارد تا به نفس تحمیل کند و نفس برای اصلاح این اقتضائات غیر معتدل، مجبور باشد از عالم قدس منصرف شود و به اصلاح امورِغیر معتدل بدن بپردازد، بلکه نفس حاکم بر این مزاج است و تأثیرش در مزاج قوی‎تر از تأثیر مزاج در نفس است، و بدن را به‎ سوی خود می‎کشد و بدن را نیز همسنخ خود می‎کند و آثار ملکوتی را در بدن ظاهر می‎کند. بنابراین چنین شخصی دارای چیزی است که او را ارتقا می‎دهد و رفعت و ارتقای انسان اگر به ‎دنبال نفس ناطقه قدسی انسان باشد، باعث تخلق انسان به اخلاق قدسی نفس انسانی می‎شود و نتیجه این ارتقا، انسان شدن و دور شدن شخص از حیوانیت و داخل شدن او به ملکوت است. از همین‌جاست که معلوم می‎شود که «طبیعت» از اموری است که دخل در شاکله انسان دارد و آیه شریفه هم می‎فرماید: «کُل یَعْمَلُ علی شاکِلَته»[۳۰] رفتار هر کسی از شاکله او نشأت می‎گیرد. علامه طباطبایی رحمه الله علیه در المیزان میفرماید” شاکله"- به طورى که در مفردات گفته- از ماده شکل مى‏باشد که به معناى بستن پاى چارپا است، و آن طنابى را که با آن پاى حیوان را مى‏بندند” شکال” (به کسر شین) مى‏گویند، و” شاکله” به معناى خوى و اخلاق است، و اگر خلق و خوى را شاکله خوانده‏اند بدین مناسبت است که آدمى را محدود و مقید مى‏کند و نمى‏گذارد در آنچه مى‏خواهد آزاد باشد، بلکه او را وادار مى‏سازد تا به مقتضا و طبق آن اخلاق رفتار کند و … آیه کریمه عمل انسان را مترتب بر شاکله او دانسته به این معنا که عمل هر چه باشد مناسب با اخلاق آدمى است چنانچه در فارسى گفته‏اند” از کوزه همان برون تراود که در اوست” پس شاکله نسبت به عمل، نظیر روح جارى در بدن است که بدن با اعضا و اعمال خود آن را مجسم نموده و معنویات او را نشان مى‏دهد.
پایان نامه - مقاله - پروژه
و این معنا هم با تجربه و هم از راه بحثهاى علمى به ثبوت رسیده که میان ملکات نفسانى و احوال روح و میان اعمال بدنى رابطه خاصى است، و معلوم شده که هیچوقت کارهاى یک مرد شجاع و با شهامت با کارهایى که یک مرد ترسو از خود نشان مى‏دهد یکسان نیست، او وقتى به یک صحنه هول‏انگیز برخورد کند حرکاتى که از خود بروز مى‏دهد غیر از حرکاتى است که یک شخص شجاع از خود بروز مى‏دهد و همچنین اعمال یک فرد جواد و کریم با اعمال یک مرد بخیل و لئیم یکسان نیست.
و نیز ثابت شده که میان صفات درونى و نوع ترکیب بنیه بدنى انسان یک ارتباط خاصى است، پاره‏اى از مزاجها خیلى زود عصبانى مى‏شوند و به خشم در مى‏آیند، و طبعاً خیلى به انتقام علاقمندند، و پاره‏اى دیگر شهوت شکم و غریزه جنسى در آنها زود فوران مى‏کند، و آنان را بى‏طاقت مى‏سازد، و به همین منوال سایر ملکات که در اثر اختلاف مزاجها انعقادش در بعضى‏ها خیلى سریع است، و در بعضى دیگر خیلى کند و آرام.
بنیه بدنى، صفات اخلاقى و محیط اجتماعى در حد اقتضاء، و نه علیت تامه- در اعمال آدمى اثر دارد (کُلٌّ یَعْمَلُ عَلى‏ شاکِلَتِهِ) و با همه اینها، دعوت و خواهش و تقاضاى هیچ یک از این مزاجها که باعث ملکات‏ و یا اعمالى مناسب خویش است از حد اقتضاء تجاوز نمى‏کند به این معنا که خلق و خوى هر کسى هیچ وقت او را مجبور به انجام کارهاى مناسب با خود نمى‏کند، و اثرش به آن حد نیست که ترک آن کارها را محال سازد، و در نتیجه، عمل از اختیارى بودن بیرون شده و جبرى بشود خلاصه اینکه شخص عصبانى در عین اینکه عصبانى و دچار فوران خشم شده، باز هم مى‏تواند از انتقام صرفنظر کند، و شخص شکمباره باز نسبت به فعل و ترک عمل مناسب با خلقش اختیار دارد، و چنان نیست که شخص شهوتران در آنچه که به مقتضاى دعوت شهوتش مى‏کند مجبور باشد، هر چند که ترک عمل مناسب با اخلاق و انجام خلاف آن دشوار و در پاره‏اى موارد در غایت دشوارى است.
کلام خداى تعالى اگر کاملا مورد دقت قرار گیرد این معانى را تأیید مى‏کند، آرى این خداى سبحان است که مى‏فرماید:” وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ إِلَّا نَکِداً" [۳۱] که اگر این آیه را با آیات دال بر عمومیت دعوت‏هاى دینى از قبیل آیه” لِأُنْذِرَکُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ" [۳۲] مجموعاً مورد دقت قرار دهیم این معنا را مى‏رساند که بنیه انسانى و صفات درونى او در اعمالش اثر دارد اما تنها به نحو اقتضا نه به نحو علیت تامه، و اگر خواننده قدرى دقت کند مطلب روشن است.[۳۳]
بر این اساس تعادل مزاج و طبع، که برقراری آن از اصلی‎ترین وظایف علم طب اسلامی است و اخلاق اسلامی به شدت به معرفت آن نیازمند می باشد و از آن نمی تواند مستغنی باشد، از ملزومات سلوک الی‌الله شمرده می‎شود و اهل حق این موضع را از نظر دور نداشته‎اند. سالکِ عارفِ بالله، شیخ محمد بهاری در باب صحت مزاج برای سلوک عارفان می‎نویسد:
[سالک] اول باید صحیح المزاج باشد. اگر علتی در مزاج باشد باید به معالجه آن بپردازد، چه: اگر سودا غالب آید، پاره‎ای از حرکات سوداویه را شور عشق پنداشته و مغرور گردد. اگر صفرا و حرارت غلبه کند، خشکی دماغ و خفقان قلب و سوء‎الخلق فوق‎العاده حاصل گردد. اگر بلغم زیاده باشد، قصور در فهم معانی دقیقه خواهد کرد. پس اعتدال مزاج، لازم است.[۳۴]
حاصل روایت، این است که با صفای مزاج می‌توان به اخلاق حسن و ادراک علوم لاهوتی و از آن طریق، به انسان شدن [در مقابل حیوان بودن] دست یافت.
شرح کامل این قبیل مطالب در ده‌ها و صدها مجلّد نیز ممکن نیست؛ چرا که این مسائل مربوط به زوایای پیچیده انسان است؛ همچون ماهیّت جسم، ماهیّت و کیفیّت نفس، روح، قلب و مانند آن. چگونگی ارتباط این زوایا با یکدیگر، شناسایی مفسدات آن‌ها - به این معنا که چه اموری موجب خروج آن‌ها از مجرای طبیعی و سالم خود می‌شود- شناسایی اموری که موجب بازگرداندن آن‌ها به صحّت می‌شود، آگاهی از اموری که موجبِ حفظ صحّتشان است و… هر یک، بابی از معارف است که ابوابی از علوم حِکْمی و معارف الهی از آن گشوده می‌شود. در این علم نیز مثل بیشتر علوم، مسائل جانبی غیر ضروری و بلکه باطل و غیر حقیقی ممکن است توسّط کسانی که اهلیّت این قبیل علوم را ندارند، داخل شده باشد و تمییز این مسائل از حقایق و واقعیّات، کاری مشکل است؛ لذا گستره وسیع این علم شریف که همان سلوک حکیمانه است، بیشتر معلوم می‌شود.
این‌که انسان را موجودی فرض کنیم که صرفاً در متن سایر اجزای طبیعت مادی قرار دارد و نیز این‌که او را همچون جزیره‌ای، دور از عالم طبع و طبیعت تصوّر کنیم، هر دو اشتباه است.
واقعیّت این است که انسان، همچون شبه جزیره است. شبه جزیره، زمینی است میان آب دریا؛ امّا از یک‌سو به خشکی مرتبط است. برای سلامت این شبه جزیره، باید هر دو نوع ارتباط را لحاظ کرد. از طرفی ارتباط او با خشکی (که همان عالم طبع و طبیعت است) و از طرف دیگر ارتباط او با دریا (که عالم روح، نفس و مانند آن است).
در معارفِ نقل شده از انبیا و اوصیا و به صورت بارز، در روایات چهارده معصوم، این‌گونه ارتباط (به تعبیر ما شبه جزیره‌ای بودن انسان) بسیار روشن و واضح، بیان شده است.
تأمّل در آنچه گفته شد، نشان می‌دهد تدوین طرحی جامع و نمایی کامل از اصول و فروع سیر و سلوک بدون در نظر گرفتن همه امور ذکر شده، ممکن نیست. شاید به همین دلیل است که چندین هزار روایت به شکل مستقیم و غیر مستقیم، با وجوه و ابعاد مادّی و جسمانی انسان مرتبط هستند.
چنان‌که در روایت نقل شده از امیرالمؤمنین (ع) دیدیم و در کلام اهل حکمت نیز آمده، اصل اساسی و مهم، اعتدال مزاج است.
حال، این اعتدال از چه طریقی ممکن است و اگر حاصل شد و یا از اوّل حاصل بوده، چگونه می‌توان آن را حفظ کرد؟ جواب این قبیل سؤالات را باید در علم شریف طب یافت این باب، بخشی از «سلوک حکیمانه» و در واقع بخشی از «حکمت» است و سیر و سلوک آگاهانه، بدون دانستن این قبیل موضوعات - چه به صورت اجتهادی و چه تقلیدی- ممکن نیست.
اینجا نکتهای قابل توجه است این است که سخن افرادی که مدعی هستند، پیامبران برای تعلیم طب به بشر نیامده‌اند، باطل است. فی‌المثل این افراد با دستاویز قرار دادن احادیثی چون این حدیث شریف نبوی که ” إنما بُعثت لمکارمِ الأخلاق[۳۵] (من برای ترویج مکارم اخلاق مبعوث شده‌ام)” اینطور القاء می‌کنند که نبی مکرّم اسلام «صلی‌الله‌ علیه ‌‌و ‌آله ‌و ‌سلّم»، جهت ترویج اخلاق و دین مبعوث شدند نه تعلیم طب و نجوم و علوم اینچنینی. و بدین طریق اخلاق و مبانی طب اسلامی را از هم جدا میپندارند، در حالی‌که لازمه ترویج مکارم اخلاق در جامعه اسلامی، طبی است که به نفس ناطقه انسانی و ارکان و طبایع رسیدگی کند و آن‌ها را در تعادل قرار دهد. در غیر این صورت، پیمودن مراتب اخلاقی در جامعه سخت خواهد شد و مانند امروز، آن طبی در جامعه رواج پیدا می‌کند که هیچ نیازی به بررسی ارتباط بین جسم انسان و نفس ناطقه او نمیبیند و بدون این‌که اصلِ «تعادل در طبایع و مزاج‌ها» را مورد نظر قرار دهد با راه‌کارهای بهداشتی و درمانیِ خود، باعث برهم خوردن مزاج انسان‌ها می شود و زمینه را برای بی‌اخلاقی در جامعه فراهم می‌کند. همانطور که اخلاق اسلامی، جهت فراهم آوردن بسترهای مناسب، نیاز به طبی هماهنگ با مبانی خود دارد، اخلاق مدرن هم جهت هدایت جامعه به سمت اهداف خود نیاز به طبی دارد که بر اساس عقلانیت مدرن تدوین یافته باشد و چنین طبی نخواهد توانست، بسترهای مناسب جهت عبودیت و قرب انسانی را فراهم آورد. اما وقتی که این موضوع را ندانیم، و به جای این‌که طب را از دریچه اسلام ببینیم و بشناسیم، از دریچه علوم سکولار غرب نظاره کنیم، چون ارتباطی بین این قرائت از طب با دین مبین اسلام و اخلاقیات اسلامی نمی‌بینیم، مکارم اخلاق در نظر ما می‌شود چیزی جدای از علم طب و در نتیجه، رسالت انبیاء را هم ترویج اخلاقی می‌دانیم که ربطی به طب ندارد و این‌گونه است که می‌خواهیم اخلاقمان را از پیامبر اسلام بگیریم و طبمان را از جناب پاستور! و به همین سادگی، منکر داشته‌های خود می‌شویم تا غرب فرصت کند همه فکر و قلبمان را مسخر خود سازد و از ما سربازانی جهت ترویج امر خود بسازد.
روایت هفتم: طبایع و خصوصیات ان در علل الشرایع صدوق(ره)
در علل[۳۶] بسندى از امام ششم علیه السّلام که امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: راستى چون خدا تبارک و تعالى خواست بدست خود خلقى آفریند … فرمود: خدا- تبارک و تعالى- کفى از آب شیرین گوارا برگرفت و پالیدش تا خود را گرفت و سفت شد و آنگاه باو فرمود: از تو آفرینم پیغمبران، مرسلین بنده‏هاى خوب، امامان رهیاب و داعى ببهشت و پیروانشان را تا روز قیامت و باک ندارم و بازپرسى نشوم از آنچه کنم و آنان بازپرسى شوند، یعنى البته از خلقش بازپرسى کند، سپس کفى از آب شور تلخ برگرفت و پالید تا خود را گرفت و سفت شد و باو فرمود از تو آفرینم زورگویان و فرعونهاى سرکش برادران شیاطین را و داعیان بدوزخ را تا قیامت و اتباع آنان را و باک ندارم و بازپرسى نشوم از آنچه کنم و آنان بازپرسى شوند، فرمود: در اینان بداء را شرط کرد و در اصحاب یمین بدأ را شرط نکرد.
سپس آن دو را بهم آمیخت و پالید و برابر عرش خود انداخت و تیکه‏اى گل بودند. و آنگه چهار فرشته شمال، دبور، صبا و جنوب را فرمود: بچرخید بر این توده گل و آن را برآورید و بسازید و تیکه کنید و ببرید و در آن چهار طبع را روان کنید، باد، صفراء، خون و بلغم‏، فرمود آن چهار فرشته بر آن چرخیدند و چهار طبع را در آن روان کردند.
فرمود: باد از این چهار طبع سوى شمال است و بلغم تن از سوى صبا و صفراء از این چهار طبع از ناحیه دبور، و خون از آنها در ناحیه جنوب تن، فرمود:
«آدم برجا شد و تن کامل گردید و از اثر باد زندگى دوست و دراز آرزو و آزمند شد، و از اثر بلغم خوراک، نوشاک و نرمى و آرامى را دوست داشت، و از اثر صفراء خشم و سفاهت و شیطنت و زورگوئى و سرکشى و شتاب را برگزید، و از اثر خون زنباره و کامجو و حرام کار و شهوانى گردید، عمرو یکى از راویان حدیث گوید: جابر بمن گفت که امام پنجم علیه السّلام فرمود این حدیث را در کتابى از کتب على علیه السّلام یافتیم.[۳۷]
علامه مجلسی در شرح لغات این حدیث می فرماید: شاید مقصود از باد خلط صفراء و مقصود از مرّه خلط سوداء است یا برعکس، یا مقصود از ریح روح حیوانى است و مره هر دوى آنها را شامل است و در تفسیر صغیر علی بن ابراهیم چنین است و روان کردند در آن چهار طبع را، دو مرّه با خون و بلغم و گوید خون از اثر صبا است، و بلغم از اثر شمال، و مره صفراء از أثر جنوب، و مره سوداء از اثر دبور.[۳۸]
آیه الله جزایری در ذیل این حدیث میگوید: گفته شده مراد از ریح روح بخاری و مراد از مره، صفراء و سوداء با هم میشود چون بر هر دو اطلاق مره میشود.[۳۹]
در این حدیث هم به خلقت طبایع اربعه در وجود بشری تصریح شده است و به هر طبعی از طبایع اربعه خصوصیات روحی و اخلاقی را نسبت داده است به عنوان مثال خشم را به صفراء و شهوات را به دم و حرص را به سوداء و نرمی و آرامی را به بلغم نسبت داده است. این حدیث شریف موید روایات دیگر در این باب است و شاهد دیگری بر اثبات طبایع اربعه میباشد.
روایت هشتم: طبایع اربعه در نهج البلاغه
در کتاب شریف نهج البلاغه خطبه اول[۴۰] امیرالمؤمنین علی (ع) میفرماید: پس (از آنکه خداوند متعال آسمان و زمین و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید) از جاى سنگلاخ و جاى هموار زمین و جائى که مستعدّ براى کشت و زرع بود و جاى شوره‏زار، پاره خاکى را فراهم آورد، آب بر آن ریخت تا خالص و پاکیزه شد و آنرا با آب آمیخت تا بهم چسبید، آنگاه از خاک آمیخته شده شکلى را که داراى اطراف و اعضاء و پیوستگیها و گسستگیها بود بیافرید، آنرا جمودت داد تا از یکدیگر جدا نشود، و محکم و نرم قرار داد تا گل خشک شده شد (و آنرا بحال خود باز داشت) براى زمان معیّنى(که در آن وقت مقتضى بود روح و حیات بآن داده شود) پس آن گل خشک شده را جان داد، بر پا ایستاد در حالتى که انسانى شد داراى قواى مدرکه، که آنها را در معقولات بکار مى‏اندازد، و فکرهایى که در کارها تصرّف مى‏نماید، و اعضائى که خدمتگزار خویش قرار مى‏دهد، و ابزارى (مانند دست و پا) که در کارهایش به حرکت مى‏آورد، و داراى معرفتى که میان حقّ و باطل و چشیدنیها و بوییدنیها و رنگها و جنسها را تمییز مى‏دهد، و (نیز آن گل خشک شده انسانى شد که) خلقت و طینت او به رنگهاى گوناگون آمیخته گردید (هر جزئى از اجزائش بر طبق حکمت داراى رنگى شد مانند سفیدى استخوان و سرخى خون‏ و سیاهى مو) و داراى چیزهاى نظیر یکدیگر (مانند استخوان و دندان) و حالاتى ضدّ یکدیگر و خلطهایى که از هم جدا مى‏باشد (و آن اخلاط عبارتست) از گرمى (صفراء) و سردى (بلغم) و ترى (خون) و خشکى (سوداء).[۴۱]
در شرح ابن میثم ذیل این فقرات آمده است که اضداد متعادیه مانند کیفیّات چهارگانه‏اى که امام (ع) از آنها به حرارت و برودت و رطوبت و یبوست یاد مى‏کند. امام (ع) به جاى یبوست لازم آن جمود را که در لغت به معناى یبس نیز به کار رفته آورده است. و اخلاط متباینه: منظور اخلاط چهارگانه: خون، صفرا، بلغم و سودا است و در مقدمه تاویل این فرمایش حضرت توضیحاتی را با واسطه آورده است که در تبیین مورد بحث ما یعنی “الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَایِنَهِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ وَ الْبَلَّهِ وَ الْجُمُود” حائز اهمیت است که درباره اجزاى ترکیبى وجود خارجى انسان و چگونگى آن میباشد و ما آن را برای روشنی موضوع می آوریم. و توضیح آن بدین شرح میباشد:
در این مورد گفته‏اند عناصر چهارگانه، اجسام بسیطى هستند که اجزاى اوّلیّه بدن انسان را تشکیل مى‏دهند. دو عنصر از این چهار عنصر سبک وزن و لطیف‏اند که عبارتند از آتش و هوا. و دو عنصر سنگین وزن‏اند که عبارتند از زمین و آب. گفته‏اند جایگاه طبیعى زمین میان سبکى و سنگینى است و طبیعت آن سرد است و خشک و وجود آن در ثبات و حفظ شکل و هیأت موجودات مفید است. خصلت طبیعى آب این است که زمین را در بر مى‏گیرد و وزن آن نسبى است. طبیعت آن سرد و مرطوب است. وجود آب در جهان براى سهولت شکل‏گیرى اشیاء است. مانند این که اشیاء به وسیله آب به آسانى آمادگى پذیرفتن شکل و نقوش و حالت تعادل را پیدا مى‏کنند. زیرا همچنان که آب موجب مى‏شود که هیأت تشکیل شده به آسانى از بین برود، سبب مى‏شود که جسم به آسانى هیأت و شکل را قبول کند، چنان که جسم خشک و تر با یکدیگر در آمیزند، جسم خشک از عنصر مرطوب کشش و شکل یافتن را مى‏پذیرد و جسم مرطوب از جسم خشک، تعدیل یافته و بقا و استقامت را مى‏یابد. بنابراین جسم خشک با رطوبت از شکسته و پراکنده شدن محفوظ مى‏ماند و جسم مرطوب بوسیله جسم خشک از سیلان و حرکت باز مى‏ماند. جایگاه طبیعى هوا بالاتر از آب و پایین‏تر از آتش است و سبک بودنش امرى نسبى است و طبیعت آن گرم و مرطوب است. فایده وجودى هوا در مخلوقات این است که اجسام را مشبک کرده، رقیق مى‏سازد.
جایگاه طبیعى آتش بالاتر از همه اجرام عنصرى است. کیفیّت وجودى آن مقعّر و مانند فلک ماه است. به طور مطلق وزن آن سبک و طبیعت آن داغ و خشک است. فایده وجودى آتش در موجودات براى سهولت ترکیبات است و جوهر وجودى حیوانات در آن جریان مى‏یابد و براى تجزیه دو عنصر به کار گرفته مى‏شود و آنها را به عناصر اوّلیّه باز مى‏گرداند. دو عنصرى که از نظر وزن سنگین‏ترند در ایجاد اعضاء و استوارى آنها مفیدترند و دو عنصر سبک در ایجاد ارواح و به حرکت در آوردن ارواح و اعضا مفید است.
پس از این توضیح، دانشمندان گفته‏اند، مزاج کیفیّتى است که از فعل و انفعالات این عناصر چهارگانه پدید مى‏آید. هر گاه بعضى از این عناصر در بعضى دیگر اثر بگذارند، صورت بسیط هر کدام به وسیله دیگرى شکسته مى‏شود و از آنها کیفیّت متشابه همه عناصر پدید مى‏آید که به آن مزاج و قواى اولى گفته مى‏شود و در اساس همه آنها چهار عنصر حرارت. برودت، رطوبت و یبوست وجود دارد و همین چهار چیز پدید آورنده انواع مزاجها در اجسام موجود فسادپذیر مى‏باشند.[۴۲]
خداوند هستى بخش به هر عضوى و حیوانى آنچه را که شایسته‏تر بوده به آن داده است. و به انسان معتدل‏ترین مزاج ممکن در این عالم را با قواى مناسبى که با آن کار انجام دهد و به وسیله آن تأثیر بگذارد و یا تأثیر بپذیرد بخشیده است و به هر عضوى از اعضاى انسان آنچه را که براى انجام کار لازم داشته، داده است.
بنابراین بعضى اعضا را گرمتر و بعضى را سردتر و بعضى را مرطوب‏تر و بعضى را خشک‏تر آفریده است. و به وسیله اخلاط که جسمهاى مرطوب سیّال‏اند اعضا را در کارشان مدد رسانده که بدون وجود اخلاط محال است که به اعضا غذا برسد. اخلاط در چهار چیز منحصر است: یکى از خون است که از دیگر اخلاط برترى است. دوّمى بلغم، سومى صفرا و چهارمى سودا مى‏باشد. سپس اعضا را به استخوان و غضروف و اعصاب و پى‏ها تقسیم کرده است و استخوان را اولین عضو متشابه الاجزا قرار داده و آن را سخت آفریده است؛ زیرا اساس بدن و استوانه حرکت و استوارى جسم مى‏باشد.
در مرتبه دوّم غضروف را قرار داده که از استخوان نرمتر است، فایده غضروف متصل ساختن استخوانها به اعضاى نرم بدن است تا اعضاى نرم بدن به هنگام ضربه خوردن از استخوانها صدمه نبیند، زیرا غضروفها واسطه میان استخوانها و قسمتهاى نرم بدن‏اند و مفاصل را به یکدیگر پیوند مى‏دهند و مانع درگیرى استخوانها با یکدیگر مى‏شوند.
پس از غضروفها عصبها هستند که جسم‏اند و از دماغ و نخاع نشأت مى‏گیرند، انعطاف‏پذیرند و به آسانى پاره نمى‏شوند. فایده آنها این است که اعضا به وسیله آنها احساس مى‏کنند و حرکت انجام مى‏دهند.
پس از اعصاب تارهاى ارتباطى قرار دارند که از اطراف عضلات نشأت گرفته و شبیه عصب‏اند و با اعضاى متحرّک برخورد دارند بر حسب انقباض و انبساط عضله اعضا را منقبض و منبسط مى‏کند. سپس رباطها قرار دارند و آنها نیز شبیه عصب هستند کار آنها برقرارى ارتباط میان اعضا و حفظ آنهاست هیچ یک از آنها داراى حس نیستند تا بر اثر حرکت و مالش آزرده و اذیّت شوند.
پس از رباط شریانات‏اند و آنها جسمهایى هستند که از قلب سرچشمه گرفته به دیگر اندامها امتداد مى‏یابند. شریانات در طول میان تهى‏اند و به موازات اعصاب به اعضا حیات مى‏بخشند و امتداد مى‏یابند، حرکات انقباضى و انبساطى دارند، براى شادابى قلب و زدودن گازهاى مضرّ آن آفریده شده‏اند، کار دیگر آنها تقسیم ماده حیاتى به اعضاى بدن است.
پس از شریانات، وریدها هستند که شبیه شریاناتند و از کبد سرچشمه‏ مى‏گیرند. فایده آنها رساندن خون به اعضاى بدن است. سپس پرده‏هاى نازکى هستند که از الیاف عصبى نازک غیر محسوس بافته شده‏اند و سطح اجسام دیگر را مى‏پوشانند و فوایدى دارند. بعضى از آنها حفظ شکل و هیأت جسم را انجام مى‏دهند و بعضى نقش ارتباط اعضا را بر عهده دارند و آنها را به وسیله اعصاب مرتبط مى‏سازند. بعضى براى اعضایى که حس خود را از دست بدهند، به صورت کار اصلى سطح حسّاس به وجود مى‏آورند و به صورت جنبى براى ریه و طحال و کبد و کلیه‏ها پوشش ایجاد مى‏کنند. چون این پرده‏هاى نازک ذاتا داراى حسّ نیستند، ولى مى‏توانند جانشین حس اعضایى شوند که حسّ خود را از دست مى‏دهند.
پس از پرده‏هاى نازک، گوشت قرار دارد و گوشت قسمت داخلى و متخللى است که اعضاى اصلى بدن را تشکیل مى‏دهد.[۴۳] بنابراین بدن داراى سه قسم اعضاى اصلى است به شرح زیر:
۱- وسیله غذا رساندن به بدن مانند معده، کبد، عروق، و راه رسیدن غذا به معده و کبد مانند دهان، مرى. و مسیر خروج غذا مانند امعا.
۲- ابزار حرارت غریزى و حافظان آن مانند، قلب، سر، شش، سینه و سایر دستگاههاى تنفسى.
۳- ابزار حسّ و حرکت و کارهاى عقلى مانند دماغ، نخاع، عصب، عضلات و اوتار و مانند اینها که کارهاى عقلى به کمک آنها نیاز دارد.
چون بدن ضرورتا ایجاب مى‏کند که کارهاى مختلفى انجام دهد مطابق حکمت حق تعالى واجب است که آمادگى براى ویژگیهاى متعددى که بتوانند منشأ افعال بدن باشند داشته باشد. یکى از آن ویژگیها نفس طبیعى است که به‏ آن دو قوّه خادم و مخدوم اختصاص یافته است.
امّا قوّه‏اى که جنبه مخدومى دارد، دو قسم است: یکى در غذا تغییر مى‏دهد و دو نوع قوّه دیگر تحت پوشش آن است که اوّلى غذا دهنده نامیده مى‏شود و فایده آن تغذیه شخص در طول عمر مى‏باشد که غذا را تحلیل مى‏برد تا جانشین شود آنچه را که به تحلیل مى‏رود. و دوّمى قوّه نامیده مى‏شود و فایده آن این است که حجم بدن را تا سر حدّ کمال تا اندازه طبیعى رشد مى‏دهد.
قسم دوّم از قوّه مخدومه براى بقاى نوع در غذا تصرّف مى‏کند و تحت پوشش خود دو نوع قوّه دارد: اوّل قوه‏اى که مولّده نامیده مى‏شود و آن را در امر تناسل و زاد و ولد تصرّف مى‏کند تا از در آمیخته بدن جوهر منى را جدا کند. دوّم قوّاى که مصوّره نامیده مى‏شود و آن قوّه‏اى است که پس از قرار گرفتن منى در رحم آن را شکل مى‏دهد و ویژگیهاى وراثتى را که منى حامل آن است ظاهر مى‏سازد. امّا قوّه‏اى که خادم صرف است قوّه طبیعى است که در خدمت قوّه غذا دهنده است و به چهار قسم تقسیم مى‏شود.
۱- قوّه جاذبه براى این آفریده شده است که چیزهاى نافع را به جاى خودش جذب کند و آن در معده و کبد و مرى و رحم و دیگر اعضا وجود دارد.
۲- قوّه ماسکه: براى حفظ منافع کلیّه بدن آفریده شده است و تنها قوّه تدبیر و تغییر در آن مؤثّرند.
۳- قوّه هاضمه: قوّه‏اى است که هر چه را قوه ماسکه نگهدارى مى‏کند براى آمادگى انجام فعل، در آنها تغییر به وجود مى‏آورد تا براى مزاج سالم، آمادگى غذا حاصل شود.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...